منطق!

به قلم آيزاک آسيموف

ترجمه از آلمانی: پانته‌آ

 


 

گرگوری پاول آهسته و شمرده سخن می‌گفت تا روی کلماتش تأکيد بيشتری کند: «يک هفته پيش من و دانووان تو رو سر هم کرديم.»

متفکرانه پيشانيش را چروک انداخت و دستی به سبيلهای قهوه‌ای رنگش کشيد. غير از وز وز آهسته‌ی نورافکنی قوی در نقطه‌ای دور سکوتی مطلق بر ايستگاه خورشيدی شماره‌ی پنج حکمفرما بود.

آدم مصنوعی، کيو - تی يک، بی‌حرکت نشسته بود. ورقه‌های فلزی برق انداخته‌ی بدنش زير نور چراغهای مهتابی می‌درخشيدند، و سلولهای فوتوالکترونيکی که به رنگ قرمز سوسو می‌زدند و وظيفه‌ی چشمانش را به عهده داشتند به مرد زمينی زل زده بودند.

پاول به احساس ناگهانی بيقراری غلبه کرد. اين آدم مصنوعيها مغزهای عجيبی داشتند. واکنشهای مدارهای عصبيشان که بار مثبت داشتند قابل پيش بينی بودند، و تمام فعل و انفعالاتی که امکان داشت به خشم يا نفرت بينجامند بی‌بروبرگرد پاک شده بودند. با اين حال، کيو - تی ها اولين روبوتهای نوع خود بودند، و روبرويش اولين آنها نشسته بود. همه چيز می‌توانست اتفاق بيفتد.

بالاخره روبوت شروع به صحبت کرد. صدايش آن آهنگ فلزيی را داشت که نشانه‌ی مسلم هر حنجره‌ی مصنوعيست.
«پاول، آيا هيچ متوجه معنی چنين سخنی هستيد؟»

پاول اشاره کرد: «به هر حال تو جوری آفريده شدی که الآن هستی کيوتی(۱). تو خودت معترفی که حافظه‌ات فقط يه هفته به عقب برمی‌گرده، يعنی همون لحظه‌ای که از قرار معلوم در نهايت تکامل از نيستی مطلق به وجود اومده. من هم دارم بهت توضيح می‌دم که چرا. من و دانووان قسمتهای تو رو که برامون فرستاده بودند سر هم کرديم.»

کيوتی به طرز دلهره‌آوری درست مثل انسانها با گيجی به انگشتهای بلند و خوش‌تراشش نگريست.
«منظورم اين است که برای چنين چيزی بايد توضيح قانع کننده‌تری وجود داشته باشد. اينکه شما مرا ساخته‌ايد برايم غير قابل باور به نظر می‌آيد.»

انسان زمينی ناگهان زير خنده زد.«ای بابا! اما آخه چرا؟»

«اسمش را بگذاريد غريزه. بيشتر از اين قادر نيستم که درباره‌اش بگويم. اما تصميم دارم که در اين زمينه تحقيق کنم. توسط زنجيره‌ای از افکار منطقی تنها می‌توان در پايان به حقيقت رسيد. و من لحظه‌ای آرامش نخواهم داشت تا به آن برسم.»

پاول بلند شد و آن سر ميز در کنار آدم مصنوعی نشست. به صورت غير منتظره‌ای از اين آدم مصنوعی خوشش آمده بود. کيوتی اصلاً و ابداً به روبوتهای ديگر شباهت نداشت که وظايف خاص خود را در ايستگاه فضايی با اطاعت کورکورانه‌ای که در عمق مغزهای پوزيترونيشان حک شده بود انجام می‌دادند.

دستش را روی شانه پولادين کيوتی گذاشت. جنسی سخت و سرد داشت. گفت:

«کيوتی، سعی می‌کنم برات يه چيزايی رو توضيح بدم. تو اولين آدم مصنوعيی هستی که در مورد وجود خودش کنجکاوی نشون داده، و احتمالا همينطور اولين آدم مصنوعيی که به اندازه کافی هوش و ذکاوت داره که دنيای اطراف خودش رو درک کنه. با من بيا اينجا.»

روبوت با حرکتی نرم از جای خود بلند شد و بی صدا بر روی پوشش اسفنجی کف پاهايش به دنبال پاول راه افتاد. انسان زمينی دکمه‌ای را فشار داد و قسمتی مربعی از ديوار به کناری خزيد. پشت شيشه‌ای کلفت منظره‌ای از فضای پر ستاره در معرض ديد قرار داشت.

کيوتی گفت: «اين را تا کنون از پنجره‌های موتورخانه ديده‌ام.»

پاول جواب داد: «می‌دونم. خوب حالا مثلاً فکر می‌کنی اين چيه؟»

«درست همان چيزی که به نظر می آيد. ماده‌ای سياه پشت اين شيشه، که پر از نقطه‌های درخشان است. من می‌دانم که دستگاه اشعه‌ی ما بعضی از اين نقطه‌ها را هدف می‌گيرد - هميشه همانها هستند - و همينطور اينکه اين نقطه‌ها جای خود را تغيير می‌دهند و اشعه‌ها حرکات آنها را تعقيب می‌کنند. همين.»

«خوب! حالا خوب گوش بده ببين چی می‌گم. اين ماده‌ی سياه يعنی خلاء مطلق. خلاء بينهايت. اين نقطه‌های نورانی حجمهای عظيمی از ماده‌ی پر از انرژی هستند. اينها کره‌هايی هستند که قطر بعضيهاشون به ميليونها کيلومتر می‌رسه. به عنوان مقايسه قطر اين ايستگاه ما يک کيلومتر هم نيست. به نظر اينقدر کوچيک ميان چون به طرز غير قابل تصوری از اينجا فاصله دارند.

نقطه‌هايی که ما با دستگاه اشعه هدف می‌گيريم نزديکتر و خيلی کوچيکتر هستند. اونها سرد و سفت هستند و ميلياردها انسان مثل خود من روی سطحشون زندگی می‌کنند. من و دانووان اهل يکی از اين دنياها هستيم. اشعه‌های ما اين سياره‌ها رو با انرژيی که از يکی از اين ستاره‌های بزرگ که به طور اتفاقی نزديک ما هستند می‌گيريم تغذيه می‌کنند. ما به اين کره می‌گيم خورشيد. ولی اونور ايستگاهه. از اينجا نمی‌شه ديدش.»

کيوتی بيحرکت مثل يک مجسمه پولادين جلوی پنجره سر پا ماند. بدون اينکه سرش را برگرداند پرسيد:
«شما ادعا می‌کنيد که از کدام نقطه نورانی می‌آييد؟»

پاول جستجو کرد.
«اين يکيه. اينی که حسابی روشنه اون گوشه. ما بهش می‌گيم زمين.» نيشش باز شد. «زمين خوب و پير. پنج ميلياردمون اونجا زندگی می‌کنند کيوتی. تقريبا دو هفته ديگه من هم اونجا و پيش اونها خواهم بود.»

زمزمه متفکرانه کيوتی مايه تعجب پاول شد. البته بدون هيچگونه ملودی، ولی با آهنگ عجيب پنجه کشيدن به سيمها. صدا همانطور که ناگهانی شروع شده بود قطع شد.

«اما اين جواب سوالی که در مورد خودم کردم نيست پاول! شما وجود مرا توضيح نداده‌ايد!»

«بقيه‌اش ديگه ساده است. اون اولها که اينجور ايستگاههای فضايی برای استفاده سياره‌ها از انرژی خورشيدی ساخته شدند سرنشينهاشون فقط از انسان تشکيل می‌شدند. اما گرما، اشعه‌های سخت خورشيد و جريانهای الکترونی که عين طوفان هستند شرايط کار رو خيلی سخت می‌کردند. روبوتها رو درست کردند که کارهای دشوار رو متقبل بشن و حالا ديگه هر ايستگاه فقط به دو تا مهندس کارفرما احتياج داره. تو جزو باهوشترين روبوتهايی هستی که تا حالا ساخته شده‌اند و اگه لياقتت رو ثابت کنی که ايستگاه رو به تنهايی می‌تونی اداره کنی ديگه لازم نيست که آدمها بيان اينجا، مگه اينکه برای تعمير لازم بشه قطعات تعويضی با خودشون بيارن.»

دست او دکمه را لمس کرد و پوشش فلزی ديوار به سر جای خود لغزيد. پاول سر جای خود نشست و قبل از اينکه به سيبی گاز بزند آنرا با آستينش برق انداخت.

چشمهای سرخ و درخشان آدم مصنوعی رهايش نکردند. کيوتی به آهستگی پرسيد: «از من انتظار داريد که چنين تئوری پيچيده و نامحتملی را که هم اکنون شرح داده‌ايد باور کنم؟ چه تصوری از من داريد؟»

کم مانده بود که سيب در گلوی پاول گير کند. تکه‌هايش را به روی ميز تف کرد و رنگش به سرخی گراييد. «چی؟ مرتيکه لعنتی، تئوری چيه؟ اينها حقيقت محضه!»

صدای کيوتی لحنی لجوجانه داشت. «کره‌های پر از انرژی با قطر ميليونها کيلومتر! سياره‌هايی که روی آنها را پنج ميليارد انسان گرفته‌اند! خلاء بی‌نهايت! متأسفم پاول، اما من اين را باور نمی‌کنم. من اين معما را به دست خود خواهم گشود. بدرود!»

کيوتی برگشت و با طمطراق اتاق را ترک کرد. در درگاهی نزديک بود که با دانووان تصادم کند. با قيافه جدی سری تکان داد و از کنارش گذشت و به راهرو قدم نهاد، بی آنکه متوجه نگاههای تعجب زده‌ای که تعقيبش می‌کردند بشود.

مايک دانووان دستش را در موهای سرخرنگش فرو برد و نگاهی عصبانی به پاول انداخت. «اين اسقاطی متحرک چی می‌گه؟ چه چيزی رو نمی‌خواد باور کنه؟»

ديگری با ترشرويی سبيلش را کشيد. جوابش لحن تلخی داشت: «خوب شکاکه! نه باور می‌کنه که ما ساختيمش، نه اينکه زمين و فضا و ستاره‌ها وجود دارن.»

«ای زحل جوشان!(۲) ما تو ايستگاهمون يه آدم مصنوعی ماليخوليايی داريم!»

«می‌گه می‌خواد خودش معما رو حل کنه.»

دانووان دهن کجی کرد. «به به. چه خوب. کاش منت بذاره و وقتی به نتيجه رسيد به من هم توضيح بده.» با خشمی ناگهانی افزود: «ببين! اگه اين تيکه فلز جلو من هم از اين پررو بازيها دربياره آنچنان می‌زنم تو سرش که کله حلبيش از تنش جدا بشه!»

خود را به روی مبلی انداخت و کتاب جيبی پليسيش را از جيب درونی کتش بيرون کشيد. «اين آدم مصنوعيه خيلی وقته که اعصابم رو خراب می‌کنه. زيادی فضوله!»


وقتی کيوتی آهسته در زد و وارد شد مايک دانووان از پشت يک ساندويچ عظيم با گوجه فرنگی و کاهو به بالا نگريست.
«آيا پاول اينجاست؟»

دانووان با دهان پر و در حالی که جويدن حرفهايش را قطع می‌کرد جواب داد:
«داره به اطلاعات رسيده در مورد جريانهای الکترون نگاه می‌کنه. از قرار معلوم باز توفان می‌شه.»

همينطور که سخن می‌گفت پاول از راه رسيد و روی يک صندلی نشست، بدون اينکه چشمانش را از تصاوير اطلاعاتی در دستانش بردارد. ورقه‌ها را جلوی خود پهن کرد و شروع کرد به نوشتن فورمول بر روی کاغذ. دانووان همانطور که کاهو می‌جويد و خرده نان پخش می‌کرد از بالای شانه‌اش سرک کشيد. کيوتی ساکت منتظر بود.

پاول سر بلند کرد. «پتانسيل زتا داره بالا می‌ره، البته يواش يواش، ولی عملکرد برق متغيره و من نمی‌دونم چی پيش مياد. اوه، سلام کيوتي. من فکر کردم مواظب مونتاژ دستگاه جوشکاری هستی.»

روبوت به آرامی جواب داد: «کار آن به پايان رسيده است. برای همين آمده‌ام تا با شما حرف بزنم.»

پاول با دلخوری گفت: «اوه! خيله خوب، بشين. نه، روی اين يکی نه، يه پايه‌اش خرابه. تو هم که همچين مگس وزن نيستی.»

کيوتی روی صندلی ديگر نشست و بيخيال گفت: «من به نتيجه رسيده‌ام.»

دانووان بقيه ساندويچش را به کناری نهاد و با خشم به او خيره شد. «اگه باز از اون حرفهای احمقانه...» پاول با حرکت دستش بيصبرانه او را به سکوت دعوت کرد. «ادامه بده کيوتی. سراپا گوشيم.»

«من دو روز اخير را با تمرکز کامل به تفحص گذرانده‌ام و به نتيجه‌ای بسيار جالب دست يافته‌ام. شروعم با تنها نظريه‌ی قابل اعتمادی بود که خود را در آن محق می‌دانستم. من می‌انديشم، پس هستم.»

پاول ناله کرد: «وای! پناه بر سياره مشتری! آدم مصنوعی دکارتی!» دانووان می‌خواست بداند: «دکارت ديگه کيه؟ ببينم، واقعا بايد بشينيم و به اين کله پوک حلبی...»

«مايک ساکت شو!»

کيوتی خونسردانه ادامه داد: «متعاقبا اين پرسش مطرح شد که دليل وجود من چيست؟»

پاول فکهايش را به هم فشرد. «تو ديوونه‌ای. من گفتم که ما تو رو ساخته‌ايم.»

دانووان اضافه کرد: «و اگه حرف ما رو باور نکنی با کمال مسرت دوباره از هم بازت می‌کنيم!»

روبوت با حرکتی شکايت‌آميز بازوانش را از هم گشود. «باور به زور قابل تحميل نيست. يک تئوری بايد بر پايه منطق بنا شده باشد، وگرنه بی ارزش است. و قبول اينکه شما مرا آفريده‌ايد مخالف تمام قوانين منطق می‌باشد.»

پاول به قصد آرام کردن بازويش را روی دست ناگهان مشت شده دانووان گذاشت. «حالا چرا همچين ادعايی داری؟»

کيوتی خنديد. خنده‌اش به هيچ وجه شبيه انسان نبود. تيز و انفجاری، يکنواخت و مرتب مثل تيک تاک ساعت. انسانيترين واکنشی که تا به حال نشان داده بود.

«آخر يک نگاهی به خود بيندازيد. منظورم توهين و تحقير نيست. اما فقط نگاهی به خود بيندازيد. جنسی که از آن ساخته شده‌ايد نرم و شل است. نه طاقت زيادی داريد، نه نيرو، و به انرژی کاملا ناکافی و برگرفته از اکسيداسيون مواد طبيعی نيازمنديد - مثلا از آن.» اشاره تحقيرآميزی به بقايای ساندويچ دانووان کرد و ادامه داد: «شما منظما به حال بيهوشی می افتيد و کوچکترين تغييری در دما، فشار هوا، رطوبت يا شدت اشعه راديواکتيو سيستم شما را مختل می‌کند. شما فقط يک موجود ناقص هستيد.

اما من يک فرآورده بينقص هستم. من انرژی الکتريکی را مستقيما جذب کرده و آنرا تقريبا صد در صد به کار تبديل می‌کنم. من از فلزی مقاوم ساخته شده‌ام، هميشه روشن هستم و می‌توانم با شرايط سخت محيط به راحتی کنار بيايم. اين حقايق همراه با اصل غير قابل تغيير که هيچ موجودی نمی‌تواند موجودی بهتر از خود را خلق کند باعث نابودی تئوری حقيرانه شما می‌گردند.»

هنگامی که دانووان با عصبانيت از جا پريد دشنامهای زيرلبيش بلند و قابل فهم شدند. «خيله خوب آهن پاره، اگه ما نبوديم پس کی تو رو ساخته؟»

کيوتی با جديت سر را به نشانه تأييد تکان داد. «بسيار خوب، دانووان. به راستی اين پرسش بعديست که بايد به آن پرداخت. از قرار معلوم بايد آفريننده من از خودم قادرتر باشد، پس فقط يک امکان وجود دارد.»

دو مرد زمينی حيران به او خيره شدند. کيوتی ادامه داد: «محور تمام فعاليتهای اين ايستگاه فضايی کيست؟ همه ما به چه کسی خدمت می‌کنيم؟ چه کسی تمام هوش و حواس ما را مشغول خود می‌کند؟» با نگاهی پر از انتظار به آن دو نگريست. دانووان حيرتزده به دوستش نگاه کرد. «من شرط می‌بندم که منظور اين قوطی کنسرو دستگاه تبديل انرژی ماست.»

پاول با خنده پرسيد: «راست می‌گه کيوتی؟»

جواب سرد و تيز بود: «منظورم خداوند است!»

انگار که اين کلمات فرمانی بوده باشند دانووان ناگهان قهقهه‌ی بلندی سر داد، در حالی که پاول با زحمت می‌خواست خنده‌ی خود را در گلو خفه کند.

کيوتی از جايش به پا خاسته بود و چشمان درخشان سرخرنگش از يک مرد زمينی به ديگری می‌نگريستند. «با اين حال واقعيت همين است، و من تعجب نمی‌کنم که شما حاضر به قبول آن نيستيد. مطمئن هستم که شما دو نفر ديگر مدت زيادی اينجا نخواهيد ماند. پاول خود گفته بود که نخست فقط انسانها به خداوند خدمت می‌کردند و اينکه روبوتها برای کارهای ساده ساخته شدند و در آخر من برای فرماندهی آفريده شدم. اين نکات بی شک حقيقت دارند، اما توضيح آنها از جانب شما کاملا بی منطق است. آيا می‌خواهيد حقايقی را که در پس اين نکات پنهان هستند بدانيد؟»

«ادامه بده کيوتی. داريم تفريح می‌کنيم.»

«خداوند نخست انسانها را به عنوان حقيرترين و آسانترين نوع آفريد. بعد قدم به قدم جای آنها را با روبوتها پر کرد، يعنی با يک نژاد برتر. در پايان خداوند من را آفريد تا جای آخرين انسانها را بگيرم. از اکنون اين من هستم که به پروردگار خدمت می‌کنم.»

پاول با لحن تندی پاسخ داد: «هيچ هم همچين غلطی نمی‌کنی. تو به دستورات ما عمل می‌کنی و آروم و حرف‌شنو هستی تا ما مطمئن بشيم که می‌تونی به تنهايی با دستگاه تبديل انرژی کار کنی. فهميدی؟ دستگاه! نه خدا! اگه ما رو از خودت راضی نکنی قطعاتت رو دوباره پياده می‌کنيم. و حالا هم اگه مخالف نيستی می‌تونی بری. اين محاسبات رو هم با خودت ببر. درست بذار سر جاشون.»

کيوتی برگه‌های تصاوير اطلاعاتی را گرفت و بدون کلمه‌ای اتاق را ترک کرد. دانووان به سنگينی به پشتی مبل تکيه داد و انگشتهای کلفتش را در موهايش فرو برد. «آخرش اين آدم مصنوعيه باعث دردسر می‌شه. پاک ديوونه است!»

صدای کسل کننده دستگاه تبديل انرژی در اتاق کنترل بلندتر شنيده می‌شد، همراه با تيک‌تاک اشعه‌ياب و آژير گاه و بيگاهی که با روشن شدن چراغهای کنترل طنين می انداخت.

دانووان از جلوی تلسکوپ کنار رفت و لامپهای استوانه‌ای را روشن کرد. «اشعه‌ی ايستگاه شماره‌ی چهار درست سر موقع به مريخ رسيده. حالا می‌تونيم مال خودمون رو خاموش کنيم.»

پاول با کمی حواس پرتی سرش را به نشانه تأييد تکان داد. «کيوتی پايين تو اتاق کنترله. من بهش علامت می‌دم و می‌تونه بهش برسه. نگاه کن مايک، نظرت راجع به اين محاسبات چيه؟»

ديگری نگاهی به اعداد انداخت و از لای دندانها سوت زد. «پسر، به اين می‌گن اشعه‌ی گاما! خورشيد خانوم داره حسابی کولی‌گيری در مياره.»

جوابی که آمد لحنی سر خورده داشت. «بله، و ما در بدترين موقعيت برای يک توفان الکترون واقع شده‌ايم.اشعه ما درست از وسط منطقه‌ای می‌گذره که احتمال گذشتن توفان هست.» با عصبانيت صندليش را از ميز به عقب هل داد. «عجب افتضاحی! کاش اقلا صبر می‌کرد تا جانشينهای ما برسند. اما دست کم ده روز طول می‌کشه تا بيان. می‌دونی مايک، شايد بهتر باشه که بری پايين و يه کم مواظب کيوتی باشی، مگه نه؟»

«باشه. چند تا از اون بادومها رو بنداز اينور ببينم.» دانووان بسته را توی هوا قاپيد و به سوی آسانسور رفت.

اتاقک بی صدا به پايين لغزيد و جلوی يک بالکن باريک وصل شده به ديوار بالای اتاق کنترل باز شد. دانووان به نرده تکيه داد و به پايين نگاه کرد. جنراتورهای عظيم می‌چرخيدند و از لوله‌های انرژی آن صدای خفه‌ای می‌آمد که تمام ايستگاه را در بر گرفته بود.

دانووان متوجه جثه بزرگ و براق کيوتی کنار لوله مخصوص مريخ شد، جايی که او با دقت از گروهی آدمهای مصنوعی که دست در دست هم کار می‌کردند مراقبت می‌کرد. ناگهان جرقه‌ی کورکننده‌ای بلند شد، و صدای تيز ريزش زمزمه‌ی مداوم دستگاه تبديل انرژی را پوشاند.

اشعه‌ی مريخ قطع شده بود!

دانووان يکباره بر جای خود خشک شد. روبوتها که در برابر لوله‌های سترگ انرژی مثل کوتوله‌ها به نظر می آمدند جلوی آنها صف بستند و سرهايشان را شق و رق به پايين خم کردند. کيوتی آهسته در روبرويشان رژه می‌رفت. پانزده ثانيه گذشته بود که با جرنگ جرنگی فلزی به زانو افتادند. دانووان فريادی خشمگين کشيد و از پلکان باريک پايين دويد. با صورتی سرخگون و مشتهايي که ديوانه وار در هوا حرکت می‌کردند به آنها حمله کرد.

«لعنت بر شيطون، اين کارها چه معنيی می‌ده؟ اسقاطيهای کله پوک! يالا برين سر کارتون! اگه تا شب لوله‌های انرژی رو باز نکنيد ، تميز نکنيد و دوباره سوارشون نکنيد سيمهای مغزتون رو با جريان برق متناوب می‌سوزونم!»

دريغ از يک آدم مصنوعی که از جای خود تکانی خورده باشد.

حتی کيوتی - تنها کسی که هنوز سر پا بود - در سر ديگر صف خاموش بود و بی وقفه به اعماق تاريک ماشينهای عظيم خيره گشته بود. دانووان به آدم مصنوعی کنار خود هل محکمی داد. بر سرش فرياد زد: «بلند شو!»

روبوت به آهستگی اطاعت کرد. چشمان فوتوالکتريکی او با گلايه به انسان زمينی نگاه می‌کردند.
«خدايی نيست جز پروردگار بزرگ، و کيو-تی شماره يک پيغمبر اوست.»

«چی؟» دانووان متوجه ۲۰ جفت چشم مصنوعی شد که به سوی او می‌نگريستند - و بيست صدای بيروح با احترام تکرار کردند: «خدايی نيست جز پروردگار بزرگ، و کيو-تی شماره يک پيغمبر اوست.»

کيوتی در اينجا دخالت کرد: «متأسفم، اما دوستان من اکنون از قدرتی بزرگتر از شما اطاعت می‌کنند.»

«غلط زيادی می‌کنن! همين الآن از اينجا گم شو، حسابت رو بعدا می‌رسم. اول می‌خوام خدمت اين کله حلبيها برسم که يهو صاحب روح شدن.»

کيوتی آهسته سر سنگينش را به علامت نفی تکان داد. «متأسفم، اما از قرار معلوم انگار متوجه نيستيد. اينها روبوت هستند - معنيش اين است که آنها موجوداتی متفکرند. حالا که من برايشان حقيقت را موعظه کرده‌ام خدايشان را می‌شناسند. همه‌ی آدمهای مصنوعی او را عبادت می‌کنند. مرا پيامبر او می‌دانند.» سر به زير انداخت و افزود: «من لياقتش را ندارم، اما شايد...»

نفس دانووان به سر جايش آمد و بلافاصله از آن استفاده کرد. «پس اينطور! به به! عاليه! حالا خوب گوش کن ببين چی می‌گم ميمون! نه خدايی وجود داره، نه پيغمبری، و اصلا اين سوال مطرح نيست که اينجا کی دستور می‌ده. فهميدی؟» صدايش تبديل به نعره شد. «و حالا گم شو برو بيرون!»

«من فقط از پروردگار اطاعت می‌کنم.»

«تف به قبر پدرش!» دانووان آب دهان خود را به طرف لوله‌های انرژی پرتاب کرد. «اين هم واسه پروردگارت! نشنيدی گفتم چيکار کن؟»

کيوتی چيزی نگفت، و تمام روبوتهای ديگر نيز خاموش بودند، اما دانووان ناگهان هيجان خاصی را در فضا احساس کرد. چشمان سرد و خيره شايد سرختر شدند، و به نظر می آمد که کيوتی شق و رقتر از هميشه آنجا ايستاده باشد.

کيوتی با صدايی که از عصبانيت با طنينی فلزی زنگ می‌زد زمزمه کرد: «کفر!»

وقتی کيوتی نزديکتر شد دانووان برای اولين بار ترس را احساس کرد. يک روبوت نمی‌تواند خشمگين شود - اما چشمان کيوتی قابل تخمين نبودند. آدم آهنی گفت: «خيلی متأسفم دانووان. اما بعد از اين اتفاق ديگر نمی‌توانيد اينجا بمانيد. در آينده شما و پاول اجازه ورود به اتاق کنترل و ماشين‌خانه را نداريد.»

با يک حرکت کوتاه کيوتی دو روبوت بازوهای داووان را گرفتند. دانووان فقط توانست با تعجب نفسی به درون بدهد، اما ديگر به هوا رفته بود و با قدمهای سريع از پله‌ها به بالا برده می‌شد.

گرگوری پاول با مشتهای گره کرده در سالن غذاخوری بالا و پايين می‌رفت. با خشمی مستأصلانه به در بسته شده خيره شد و نگاهی تلخ به دانووان انداخت. «آخه مجبور بودی به لوله‌ی انرژی تف کنی؟»

مايک دانووان که عميقاً در مبلی فرو رفته بود با عصبانيت ضربه‌ای به بازوی خود نواخت. «خوب مثلا می‌خواستی با اين مترسک برقی چيکار کنم؟ مگه می‌تونم از يه عروسک خيمه شب بازی اطاعت کنم که خودم سر همش کرده‌ام؟»

پاول که با قيافه‌ای خشمگين از روبروی او می‌گذشت جواب داد: «نمی‌تونی؟ حالا نشسته‌ای تو سالن غذاخوری و دو تا روبوت جلوی در کشيک می‌دن. اين که اطاعت نيست، نه؟» دانووان با تند خويی غريد: «فقط صبر کن که برگرديم به مرکز. تقصير هر کی که هست گيرش ميارم، اونوقت وای به حالش! به ما اطمينان داده بودند که اين روبوتها فرمانبردار هستند.» پاول جلوی مبل دانووان ايستاد و غضبناک به او خيره شد. «خوب هستند: از خدای لعنتيشون فرمان می‌برند. مطيع هستند، ولی نه لزوماً در برابر ما. اما ميدونی اگه برگرديم به مرکز چه بلايی سر ما مياد؟»
«چه چيزي؟»

«هيچی! فقط ما رو می‌فرستند به معدنهای عطارد يا به دارالتأديب سرس(۳). همين! همين!»
«اصلا داری از چی حرف می‌زنی؟»
«از توفان الکترونی که داره به طرفمون مياد. می‌دونی که دقيقا با محورش اشعه‌ی زمينی ما رو هدف گرفته؟ من تازه اين رو محاسبه کرده بودم که اين آدم مصنوعی من رو از صندليم تو اتاق کنترل بلند کرد.»

ناگهان رنگ دانووان پريد. «ای داد بيداد!»

«و می‌دونی چه اتفاقی برای اشعه‌ی انرژی می‌افته؟ اين طوفان رو نمی‌شه دست کم گرفت. مثل سگی که کک گازش گرفته باشه خواهد رقصيد. اون لحظه اگه کيوتی تنها سر دستگاههای کنترل باشه اشعه به ايستگاه گيرنده نمی‌رسه و خطا ميره. اونوقت ديگه فلک بايد به داد ما و کره زمين برسه!» 
دانووان از جا پريد و ديوانه وار دستگيره در را تکان داد. در باز شد، و دانووان به بيرون جهيد و محکم به بازويی پولادين اصابت کرد.

آدم آهنی بی تفاوت به آدم زمينی نفس نفس زنان و بيقرار خيره گشته بود. «پيامبر دستور داده است که اينجا بمانيد. لطفا اطاعت کنيد.» همچنان که بازويش دانووان بی اختيار را به عقب هل می‌داد کيوتی از خم انتهای راهرو پيچيد. با اشاره دستش روبوت نگهبان به کنار رفت. کيوتی وارد سالن غذاخوری شد و در را به آهستگی پشت سر خود بست.

دانووان که از خشم نفسش گرفته بود به سمت اوخيز برداشت. «ديگه خيلی جلو رفته‌ای! بايد برای اين شوخی بيجا تقاص پس بدی!»

آدم مصنوعی به نرمی جواب داد: «خواهش می‌کنم عصبانی نشويد. دير يا زود بايد چنين اتفاقی می‌افتاد. همينطور که می‌بينيد شما کاربرد خود را از دست داده‌ايد.»
پاول با حرکتی خشک از جای خود بلند شد. «نفهميدم، منظورت چيه که می‌گی ما کاربرد خودمون رو از دست داده‌ايم؟»
کيوتی پاسخ داد: «قبل از اينکه من افريده شوم شما به پروردگار خدمت می‌کرديد. اين افتخار اکنون به من تعلق دارد، و اينگونه تنها دليل وجود شما از بين رفته است. آيا اين به روشنی قابل درک نيست؟»

پاول به تلخی گفت: «نه کاملا. ولی حالا انتظار داری ما چيکار کنيم؟» کيوتی بلافاصله جواب نداد. سکوت کرده بود، انگار که به فکر فرو رفته باشد، تا اينکه ناگهان بازوی خود را دراز کرد به دور شانه پاول انداخت. با دست ديگر مچ دست دانووان را گرفت و او را به سمت خود کشيد. «من هر دوی شما را دوست دارم. هر چند که شما موجوداتی حقير با قوه عقلانی ضعيفی هستيد با اين حال واقعا احساسی شبيه محبت نسبت به شما دارم. شما به پروردگار به شايستگی خدمت کرديد، و او پاداش شما را خواهد داد. حالا که زمان انجام وظيفه شما به پايان رسيده است احتمالا مدت زيادی زنده نخواهيد بود. اما تا آن موقع به شما غذا، لباس و سرپناه داده خواهد شد، به شرط اينکه پايتان را به اتاق کنترل و ماشينخانه نگذاريد.»

دانووان فرياد کشيد: «گرگوری، ما رو بازنشسته می‌کنه! يه کاری بکن! آخه چقدر تحقير بشيم!»
«گوش کن کيوتی. ما نمی‌تونيم اجازه بديم که اين وضع همين‌جوری ادامه پيدا کنه. ما کارفرمای تو هستيم. تمام اين ايستگاه کار موجوداتی شبيه به ماست: انسانهايی که روی زمين و سياره‌های ديگه زندگی می‌کنند. اينجا فقط يه ايستگاه صدور انرژيه. تو فقط... ديوونه‌ای!»

کيوتی با جديت سرش را تکان داد. «مثل اينکه اين تصور تمام ذهن شما را اشغال کرده. چرا بر چنين برداشت کاملا غلطی از زندگی پا می‌فشاريد؟ البته درست است که غيرروبوتها قوه عقلانی ندارند، اما اين مشکل...»

صدايش در سکوتی متفکرانه گم شد، و دانووان با حرص زمزمه کرد: «اگه صورتت از گوشت و خون بود پوزه‌ات رو خورد می‌کردم!» پاول اخمهايش را در هم کشيده بود و سبيلش را تاب می‌داد. «گوش کن کيوتی، اگه همچين چيزی مثل زمين وجود نداره، پس چه توضيحی برای اونچه که از پشت تلسکوپ می‌بينی داری؟»
«بله؟»

انسان زمينی لبخند زد. «مچت رو گرفتم، نه؟ از وقتی که ما سر همت کرده‌ايم تو کلی مشاهدات با تلسکوپ ما انجام داده‌ای کيوتی. تا حالا متوجه نشده‌ای که بعضی از اين لکه‌های نورانی وقتی که آدم از اون تو نگاهشون می‌کنه مثل يک دايره می‌شن؟»
«آها! منظورتان اين است! البته. اين فقط يک بزرگنماييست که بتوان اشعه را بهتر هدف گرفت.»
«پس چرا همه ستاره‌ها يکسان بزرگ نشون داده نمی‌شن؟»
«منظورتان نقطه‌های ديگر است. خوب وقتی اشعه به سمت آنها سوق داده نشود نيازی به بزرگنمايی نيست. واقعا که، پاول. حتی شما هم ديگر بايد بتوانيد چنين چيزهای ساده‌ای را توضيح بدهيد!»

پاول با نااميدی نگاهش را به بالا دوخت. «اما با تلسکوپ می‌شه ستاره‌های بيشتری رو ديد. از کجا ميان؟ تو رو به مشتری، از کجا ميان؟» 

به نظر می آمد که کيوتی عصبانی می‌شود. «گوش کنيد پاول، فکر نکنيد من وقتم را با اين تلف می‌کنم که برای هر خطای تصويری ابزارمان يک توضيح فيزيکی پيدا کنم! از کی تا به حال داده‌های حواس ما بر تفکرات منطقی ارجحيت دارند؟»

داننوان ناگهان عاصی شد و خود را از دست مهربان اما به راستی سنگين کيوتی خلاص کرد. «ها! بذار بريم سر اصل مطلب. اصلا چرا اين اشعه‌ها؟ ما بهت يه توضيح خوب و منطقی داديم. تو توضيح بهتری می‌شناسی؟» کيوتی به سردی جواب داد: «اشعه‌ها از پروردگار برای اهداف خود او فرستاده می‌شوند.» - در اينجا با خلوص سر به بالا کرد - «بعضی چيزها هستند که ما اجازه نداريم در آنها تفحص کنيم. در مورد اين مسئله سعی بر اين دارم که فقط خدمت کنم و نپرسم.»

پاول به آهستگی نشست و صورتش را با دستهای لرزانش پوشاند. «برو بيرون کيوتی. برو بيرون و بذار فکر کنم.» کيوتی گفت: «من برايتان غذا خواهم فرستاد.» يک غرش نامفهوم تنها جوابش بود، و آدم مصنوعی به بيرون رفت.

دانووان با صدای خشداری زمزمه کرد: «گرگ، ما به يه نقشه‌ی استراتژيک احتياج داريم. ما بايد يه موقع که اصلا انتظارش رو نداره غافلگيرش کنيم. اسيد سولفوريک خالص توی مفاصلش..»
«حرفهای احمقانه نزن مايک. فکر می‌کنی اجازه می‌ده که با يه بطری اسيد تو دستمون بهش نزديک بشيم؟ حالا به فرض که موفق هم شديم، فکر می‌کنی روبوتهای ديگه ما رو ول کنند؟ ما فقط اين امکان رو داريم که قانعش کنيم. بايد در عرض بيست و چهار ساعت آينده يه جوری حاليش کنيم که لازمه به ما اجازه ورود به اتاق کنترل روبده، وگرنه بايد اشهدمون رو بخونيم.» در حالی که از ناتوانی خود مستأصل شده بود با بيقراری روی صندلی به جلو و عقب تاب می‌خورد. «ولی آخه کی دلش می‌خواد با يه آدم آهنی جر و بحث کنه؟ اين... اين...»
«حقارت آوره.»
«بدتر!»
دانووان ناگهان زير خنده زد. «فهميدم! چرا بحث کنيم؟ ما می‌تونيم بهش ثابت کنيم! بذار جلوی چشمش يه روبوت ديگه رو مونتاژ کنيم، اونوقت ديگه بايد حرفهاش رو پس بگيره.»

به آهستگی لبخندی روی صورت پاول شکل گرفت.

دانووان ادامه داد: «اونوقت قيافه‌ی اين اسقاطی رو مجسم کن که وقتي داريم اين کار رو انجام می‌ديم چه جوری به ما نگاه می‌کنه!» 

قانون بين السياره‌ای وجود آدمهای مصنوعی باهوش را در سيارات مسکونی ممنوع می‌کند، چرا که لزوم اين تدبير از لحاظ جامعه شناسی ثابت شده است. اما اين قانون باری اضافی روی دوش مهندسان ارشد ايستگاه خورشيدی می گذاشت که چندان هم سبک نبود ، چرا که به اين خاطر بايد روبوتها به صورت قطعات جداگانه به ايستگاهها فرستاده شده و در آنجا مونتاژ شوند، کاری پر زحمت و پيچيده.

دانووان و پاول تا به آن موقع که زير نگاه هشيارانه کيو-تی يک، پيامبر خداوند، در کارگاه مونتاژ وظيفه سوار کردن قطعات يک آدم مصنوعی را متقبل شدند هرگز با اين وضوح به ابعاد اين پيچيدگی پی نبرده بودند. اين روبوت، يک مدل ساده‌ی ام-سی، تقريبا آماده روی ميز قرار داشت. بعد از سه ساعت کار طاقت فرسا فقط سوار کردن سر باقی مانده بود، وا پاول لحظه‌ای مکث کرد تا پيشانيش را خشک کند و نگاهی نامطمئن به کيوتی بيندازد. آنچه که می‌ديد قوت قلبی به او نمی‌داد. از سه ساعت پيش تا کنون کيوتی بيحرف و بيحرکت آنجا نشسته بود، و حالا که خود را حرکت نمی‌داد نمی‌شد در صورت بی‌تفاوتش هيچ واکنشی را خواند. پاول غريد: «بذار مغزشو وصل کنيم مايک!»

دانووان پوشش را از جعبه‌ی تحت خلاء بسته بندی شده به کناری زد و بسته مکعب مانند ديگری را از ظرف لبالب از روغن درون آن به در آورد. وقتی که اين بسته را هم باز کرد از درونش که با اسفنج پوشيده شده بود کره‌ای را به بيرون کشيد. دانووان بسيار مواظب اين کره بود، چرا که پيچيده ترين مکانيسمی بود که تا آن زمان به دست انسانها ساخته شده بود. زير پوست نازک با پلاتين پوشيده کره يک مغز پوزيترونی قرار داشت که در ساختار ظريف و شکننده‌ی آن عصبهای از پيش تعيين شده جای داده شده بودند، که به هر روبوت يک تربيت و آموزش قبل از تولد يکسانی را می‌دادند. کره دقيقاً در جمجمه‌ی‌ آدم مصنوعی روی ميز جا می‌گرفت. فلزی با درخشش آبی‌رنگ رويش را پوشاند و با دستگاه جوشکاری اتمی کوچکی بسته شد. چشمان فوتوالکتيکی در جای خود قرار گرفتند، با پيچ محکم شدند و با لايه‌ای از جنس پلاستيک، نازک و شفاف به سختی پولاد، پوشانده شدند.

آدم مصنوعی فقط منتظر يک شوک جانبخش الکتريکی قوی بود، و پاول در حال انتظار با دستی بر روی دکمه آنجا ايستاده بود. «حالا دقت کن کيوتی. دقيقا نگاه کن.» هر دو مرد زمينی نگران روی مخلوق خود خم شدند. اول فقط می‌شد حرکتی نامحسوس را ديد، جنبشی در اندام. بعد سرش بلند شد، آرنجها تکيه دادند، و مدل ام-سی ناشيانه از ميز به زير آمد. در ابتدا هنوز متزلزل بر پای ايستاده بود و بايد دوبار سعی به صحبت می‌کرد، تا خش‌خش فلزی به کلمات قابل فهم تبديل شدند.

بالاخره موفق شد که - هر چند با ترديد - از صدای خود استفاده کند. «می‌خواهم که کار خود را آغاز کنم. به کجا بايد بروم؟» دانووان به طرف در پريد. گفت: «از اين پله‌ها برو پايين. بهت می‌گن که بايد چيکار بکنی.» 

مدل ام-سی رفته بود، و دو مرد زمينی در کارگاه با کيوتی تنها بودند که بدون حرکت آنجا نشسته بود. پاول لبخند زنان گفت: «خوب، حالا ديگه لابد باور می‌کنی که ما تو رو ساخته‌ايم، نه؟» 
جواب کيوتی کوتاه و قاطع بود: «نه!»

صورت خندان پاول منجمد شد و به آهستگی قيافه‌ای جدی به خود گرفت. دهان دانووان باز شد و به همين حال باقی ماند.

کيوتی با لحن خونسردانه‌ای ادامه داد: «ببينيد، شما فقط قطعاتی آماده را به هم وصل کرديد. البته اين کار را به صورت غير منتظره‌ای به خوبی انجام داديد، احتمالا به طور غريزی، اما شما اين روبوت را نيافريده‌ايد. قسمتهای آن را پروردگار آفريده است.»

دانووان با صدای خشداری ناله کرد: «اما آخه گوش کن، اين قطعات در زمين ساخته شده‌اند و به اينجا فرستاده شده‌اند.»

کيوتی در حالی که سعی در آرام کردن او داشت جواب داد: «باشد، باشد، لازم نيست که سر اين موضوع دعوا کنيم.»

دانووان از جا پريد و بازوی فلزی آدم مصنوعی را گرفت. «نه، من حقيقت رو می‌گم. اگه کتابهای کتابخونه رو می‌خوندی... اونجا همه چيز اونقدر دقيق نوشته شده که جای شک و ترديد نمی‌مونه.»
«کتابها؟ من آنها را خوانده‌ام. همه را! آنها بسيار هوشمندانه نوشته شده‌اند.»

پاول ناگهان دخالت کرد. «اگه همه‌ی اونها رو خونده‌ای ديگه چه چيزی برای گفتن باقی می‌مونه؟ زير مدرکهای درج شده در اونها که نمی‌تونی بزنی. نمی‌تونی!»

در صدای کيوتی ترحم موج می‌زد. «خواهش می‌کنم پاول. اين کتابها را مسلما نمی‌توانم به عنوان يک منبع اطلاعاتی بپذيرم. آنها نيز به دست خداوند آفريده شده‌اند. آن هم برای شما، نه برای من.»

پاول مبارزه جويانه جواب داد: «از کجا می‌دونی؟»
«چون من به عنوان يک موجود دارای قوه عقلانی می‌توانم حقيقت را از واقعيات به صورت منطقی استخراج کنم. برای شما که باهوش ولی فاقد منطق هستيد بايد توضيحی برای وجودتان عرضه کرد، و اين را خداوند انجام داده است. اينکه او شما را با اين تصورات مضحک در مورد دنياهای دور پر از انسان تأمين کرده بی شک مصلحت شماست. احتمالا مغزهای شما خامتر از اين هستند که بتوانند واقعيت را دريابند. اما از آنجايی که اين خواست پروردگار است که شما کتابهايتان را باور کنيد بيش از اين با شما بحث نخواهم کرد.»

قبل از اينکه آنها را ترک کند بار ديگر برگشت و با لحنی دوستانه گفت: اما ناراحت نباشيد. خداوند در نظم خود برای هر کسی جايی مقرر کرده است و حتی اگر ساده باشد اگر آن را به خوبی پر کنيد پاداش خود را خواهيد گرفت.»

با حالتی عرفانی، آنطور که شايسته پيامبر خدا بود، از آنها دور شد، و دو انسان از نگاه کردن در چشمان يکديگر پرهيز داشتند.

پاول با زحمتی واضح توانست اين کلمات را از دهان خارج کند: «بريم بخوابيم مايک. من قطع اميد کرده‌ام.» 
دانووان با صدايی گرفته پرسيد: «گرگ، بگو ببينم، تو که باور نمی‌کنی راست ميگه؟ همچين قانع کننده حرف می‌زنه که من...»
پاول با شتاب به سوی او چرخيد: «احمق نشو! وقتی هفته ديگه جانشينهامون بيان خودت می‌بينی که زمين وجود داره و ما بايد برگرديم که آشی که برامون اينجا پخته‌اند سر بکشيم!»
«اما پس بايد يه کاری بکنيم، به مشتری قسم!» کم مانده بود که دانووان گريه‌اش بگيرد. «نه حرف ما رو باور می‌کنه، نه کتابها رو، نه ديده‌های خودش رو.»
«نه. آخه يه روبوت منطقيه، لعنت! فقط به شعور خودش باور داره، و مسأله همين جاست...» صدايش در آخر کاملا آهسته شده بود.
دانووان پرسيد: «منظورت چيه؟»
«با تفکر منطقی و خونسردانه آدم می‌تونه همه چيز رو ثابت کنه، به شرط اينکه تفکراتش بر پايه‌ی اصول خاصی باشه. ما اصول خودمون رو داريم، کيوتی مال خودش رو.»
«پس بذار هر چه زودتر اين اصول رو بشکافيم. توفان فردا شروع می‌شه.»
پاول خسته آهی از سينه بيرون داد. «همه‌اش به همين خاطر به هم می‌ريزه. اصول بر پايه فرض بنا شده‌اند، فرض هم بر پايه باور. هيچ چيز در تمام گيتی نمی‌تونه بر اونها خللی وارد کنه. من می‌رم بخوابم.»
«به جهنم! من نمی‌تونم بخوابم!»
«من هم نمی‌تونم! اما می‌تونم سعی کنم، به زور هم که شده.»

دوازده ساعت بعد خواب هنوز هم به زور بود و در عمل غير قابل دسترس. توفان الکترون زودتر از موعد مقرر رسيده بود و صورت هميشه شاداب دانووان هنگامی که با انگشتي لرزان به پنجره اشاره کرد کاملا خالی از خون می‌نمود. پاول با لبان خشک و ته‌ريش در کنارش ايستاده بود و به بيرون خيره گشته بود و مستأصل موهای سبيل خود را از جا می‌کند.

در وضعيتی ديگر می‌شد از منظره‌ای بس زيبا لذت برد. توفان الکترونهای پر جنبش که در اشعه‌ی انرژی نفوذ می‌کردند مثل هزاران سوزن کوچک يخی در نور تند بنفش می‌درخشيدند. اشعه در هيچ گم ميشد، پر از ذرات رقصان و درخشان و نورانی.

به نظر می آمد که اشعه در جهت خود پايدار باشد، اما دو مرد به کاستيهای چشمان غير مسلح واقف بودند. خطايی به اندازه يک صدهزارم ثانيه منحنی که برای چشمها قابل ديد نبود کافی بود که اشعه را از هدف خود به مسافت زيادی دور کنند. کافی بودند که صدها کيلومتر مربع از سطح زمين را به ويرانه‌هايی سوزان تبديل کنند. و يک آدم مصنوعی که برايش نه اشعه معنی داشت، نه ايستگاه گيرنده و نه زمين، که فقط از «پروردگار» خود اطاعت می‌کرد، بر سر دستگاههای کنترل ايستاده بود.

ساعتها گذشت. دو مرد زمينی در سکوتی خلسه‌آور نظاره‌گر بودند. بالاخره نقطه‌های نورانی رقصان بيرنگ و کاملا خاموش شدند. توفان الکترون به پايان رسيده بود. صدای پاول بيروح بود: «تموم شد.»

دانووان به خوابی ناآرام فرو رفته بود، چشمان خسته پاول با حسرت به او می‌نگريستند. لامپ کنترل دوباره و دوباره روشن شد، اما مرد زمينی به آن توجهی نکرد. هيچ چيز اهميتی نداشت، هيچ چيز! شايد حق با کيوتی بود و او فقط موجودی بود زيردست با حافظه‌ای مصنوعی و يک زندگی که انگيزه‌ی خود را از دست داده بود. آرزو داشت که اينطور باشد!

کيوتی روبروی او ايستاده بود. «شما در برابر علامت واکنشی نشان نداديد. به اين خاطر وارد اينجا شدم.» و زمزمه کرد: «شما حال و قيافه خوبی نداريد. فکر می‌کنم که پايان زندگيتان نزديک شده است. اما شايد با اينحال می‌خواهيد که بعضی از محاسبات کنترل امروز را ببينيد؟»

پاول به مبهمی درک کرد که آدم آهنی عملی دوستانه انجام می‌داد، شايد برای اينکه می‌خواست وجدن خود را سبک کند که انسانها را به زور از محوطه‌ی انجام وظيفه‌اشان بيرون کرده بود. ورقه‌ها را گرفت و کورمال کورمال به آنها نگاه کرد.

به نظر می‌آمد که کيوتی خوشحال است: «البته خدمت به خداوند افتخار بزرگيست. شما نبايد ناراحت شويد که جای شما را گرفته‌ام.»

پاول غريد و بی اختيار از برگه‌ای به برگه ديگر نگاه کرد، تا چشمان تارش روی خطی قرمز ساکن شدند که روی کاغذ ميليمتری می‌رقصيد. با چشمان گرد شده به آن خيره شد. بدون اينکه نگاهش را از روی خط قرمز بردارد از جای خود بلند شد و دستانش به کاغذ چنگ زدند. برگه‌های ديگر به روی زمين ريختند، بدون اينکه به آنها توجهی کند.مثل يک ديوانه ديگری را تکان داد. «مايک! مايک! درست روی مدار نگهش داشته!» 

دانووان به خود آمد: «چی؟ کی؟» و بعد او هم با چشمان باد کرده به به نتيجه محاسبات خيره شد. کيوتی گفت: «اتفاقی افتاده؟»
پاول تته پته کرد: «تو درست گرفتيش روی هدف، می‌دونستی؟»
«هدف؟ هدف چيست؟»
«تو اشعه رو درست گرفتی روی ايستگاه گيرنده، مابين ده ميليونم ثانيه منحنی!»
«کدام ايستگاه گيرنده؟»
پاول با لکنت گفت: «روی زمين. ايستگاه گيرنده روی زمين. تو درست گرفتيش روی مرکز گيرنده.»
کيوتی با عصبانيت روی پاشنه پا چرخيد. «اصلا امکان ندارد که به شما خوبی کرد. هميشه همين تخيلات هستند! من فقط تمام عقربه‌ها را روی نشانه‌های داده شده نگه داشتم، همانطور که خواست خداوند است.» کاغذهای پخش شده به روی زمين را جمع کرد و شق و رق از آنجا دور شد.

وقتی کيوتی رفت دانووان گفت: «کله‌ام داره دود می‌کنه! حالا چيکار کنيم؟»

پاول خسته ولی خوشحال بود. «هيچی. همين الآن به ما نشون داد که می‌تونه ايستگاه رو کاملا مستقلانه هدايت کنه. من تا حالا نديده‌ام که کسی به اين خوبی از پس يه توفان الکترون بربياد.»
«ولی ما هنوز همون مشکل رو داريم. تو که شنيدی چه چرت و پرتهايی در مورد پروردگارش می‌گه. ما که نمی‌تونيم...»
«ببين مايک، کيوتی به اوامر پروردگارش با کمک عقربه‌ها و ابزار و دستگاهها عمل می‌کنه. يعنی همون کاری رو می‌کنه که ما.»
«باشه، چه ربطی داره؟ ما نمی‌تونيم بذاريم که به اين مزخرفات ادامه بده.»
«چرا نمی‌تونيم؟» 
«کی تا حالا چنين مزخرفات احمقانه‌ای شنيده؟ وقتی وجود کره‌ی زمين رو باور نداره چطور می‌تونيم ايستگاه رو به دستش بسپريم؟»
«قادره که ايستگاه رو سرپرستی کنه؟»
«بله، اما...»
«خوب چه فرقی می‌کنه که به چه چيز باور داره؟»

پاول با لبخندی بازوانش را از هم گشود و به پشت روی تخت خوابش افتاد و بلافاصله به خواب فرو رفت.


پاول در حال پوشيدن لباس فضايی سبک خود بود. در همان حال گفت:
«قضيه خيلی ساده است. آدم می‌تونه مدلهای جديد کيو-تی رو اينجا سر هم کنه، هر دفعه فقط يکی، و توی هر کدوم يه دکمه تعبيه کنه که بعد از يه هفته خود به خود خاموششون بکنه. در اين بين می‌تونند اين... اه... آيين خداوند رو ياد از پيامبر بگيرند. بعد از اون کافيه که به ايستگاه ديگه‌ای فرستاده بشن و دوباره راه بيفتن. ما می‌تونيم هر بار دو تا کيو-تی...»

دانووان صفحه‌ی کلاه خودش را جلوی صورتش کشيد و غريد: «دهنت رو ببند و عجله کن که بزنيم به چاک. جانشينهامون منتظرند، و من آروم و قرار ندارم تا زمين رو درست ببينم و زير پاهام حس کنم، فقط برای اينکه از وجودش مطمئن بشم.»

هنوز در حال حرف زدن بود که در باز شد، و دانووان صفحه‌ی کلاه‌خودش را بست و با قهر به کيوتی پشت کرد. آدم مصنوعی به آرامی نزديک شد و با نگرانی پرسيد: «شما می‌خواهيد ما را ترک بگوييد؟»

پاول به اختصار سر را به نشانه تاييد تکان داد. «ديگران جای ما رو می‌گيرن.»

کيوتی آه کشيد. صدايی شبيه به وزش باد از ميان سيمهای کشيده‌ی تنگاتنگ بود. «زمان خدمت شما به پايان رسيده است، و لحظه‌ی نابودی نزديک می‌شود. من انتظارش را داشتم، اما... هر چه خواست خدا باشد!»

لحن نااميدانه‌اش برای پاول تکان دهنده بود. «لازم نيست به حال ما افسوس بخوری کيوتی. چيزی که انتظار ما رو می‌کشه زمينه، نه نابودی.»

کيوتی دوباره آه کشيد. «خوب است که شما اينگونه می انديشيد. من اکنون حکمت اين توهم را درک می‌کنم. حتی اگر قادر بودم تلاشی براي متزلزل کردن باورتان نمی‌کردم.» از آنها دور شد، سرشار از تأسف.

پاول غرشی کرد و با اشاره‌ای دانووان را به سوی خود خواند. با چمدانهای مهر و موم شده در دست به اتاقک خروجی وارد شدند.

سفينه‌ی حامل جانشينها روی محل فرود خارجی قرار داشت، و فرانتس مولر، جانشين پاول، با احترامی تشريفاتی به آنها سلام گفت. دانووان سرسری پاسخش را داد و بلافاصله به جايگاه خلبان رفت تا هدايت را از سام ايوانس به عهده بگيرد. پاول لحظه‌ای مکث کرد و بر جای ايستاد: «از زمين چه خبر؟»

اين سوالی بود که ديگر به نوعی سنت تبديل گشته بود و مولر جواب هميشگی را داد: «هنوز می‌چرخه.» سپس دستکشهای سنگين فضايی را به دست کرد تا وظيفه‌ی خود را در ايستگاه به عهده بگيرد، و به پيشانيش چروکی انداخت. با قيافه‌ی اخم‌آلودی پرسيد: «اين آدم مصنوعی جديد چطوره؟ اگه درست حرف گوش نده بهتره که به دستگاههای کنترل کاری نداشته باشه!»

پاول بلافاصله جواب نداد. چشمانش آلمانی مغرور را ورانداز کردند که با موهای ماشين شده و قيافه‌ای جدی و خودسر شق و رق در برابرش ايستاده بود، و ناگهان دلش خنک شد. به آهستگی جواب داد: «آدم مصنوعيه خوب کار می‌کنه. فکر ميکنم زياد لازم نباشه که به دستگاههای کنترل برسين.»

لبخندی زد و به درون سفينه رفت. مولر می‌بايست چند هفته در اينجا بماند...


۱ : نکته ظريفی که قابل ترجمه نيست. آهنگ لفظ دو حرف الفبای انگليسی، کيو Q و تی T در اصطلاح آمريکايی معنی ناز و شيرين و ملوس را در خاطر تداعی ميکند و ناميست که پاول و دانووان برای صدا کردن آدم مصنوعی از آن استفاده ميکنند. 
۲ : نوعی لعن و نفرين فضايی!
۳: Ceres

بازگشت به وبلاگ غربتستان