ترانه 

پانته‌آ

 



 

قديمها علی فکر ميکرد که همه چيز در اروپا با ايران فرق ميکند، اما حالا ديگر دستگيرش شده بود که با جيب خالی همه جا آسمان همين رنگ است. در تهران از فرط بيکاری و بيحوصلگی از صبح تا شب خيابانها را گز ميکرد. بعد از دو بار رفوزه شدن در دبيرستان مدتی در مغازهء داييش کار کرده بود تا به بهانه‌ای عذرش را خواسته بودند و بيکار شده بود. چند سال بعد با هزار بدبختی با کمک برادرانش ايران را ترک کرده بود و پايش به آلمان رسيده بود، اما اينجا هم کارش شده بود در خيابان قدم زدن.

سه ماه بيشتر از ورودش به خاک آلمان نگذشته بود. اما اين روزها طولانيترين روزهای عمرش بودند. بعد از سؤال و جواب اوليه برای تقاضای پناهندگی او را به شهر کوچکی در جنوب آلمان فرستاده بودند تا تکليفش معلوم شود. برادرانش در شمال، در فاصلهء چندصد کيلومتری زندگی ميکردند و برايش کار چندانی از دستشان برنمی‌آمد. چند روز مهمانشان بود و بعد از اينکه کمی راه و چاه نشانش داده بودند و به همراهش به اداره رفته بودند خودش مانده بود و حوضش. خوب برای خودشان کار و زندگی داشتند. نميشد همه چيز را ول کنند و بيفتند دنبال علی.

در اتاق کوچکی در پناهگاه زندگی ميکرد با يک تخت و يک ميز و دو صندلی و چندتايی ظرف و ظروف. در کمد چند دست لباسی که در چمدان داشت را آويزان کرده بود و از پول کمی که برادرانش به او داده بودند يک قوری و کتری آلومينيومی خريده بود برای چای. يک آشپزخانهء مشترک هم داشتند، اما علی هميشه دستپخت مادر و خواهرش را خورده بود و از آشپزی چيزی نميدانست جز تخم‌مرغ سرخ کردن. با کنسرو و اين حرفها روزگار را هرطور بود ميگذراند.

يک هم‌اتاقی سياه‌پوست گردن‌کلفت داشت که شايد آدم بی‌آزاری بود، اما با اين حال علی کمی از او ميترسيد. وقتی که به اتاق می‌آمد، معمولاً علی بهانه‌ای پيدا ميکرد که جيم بشود. شبها با يک چشم باز و يک چشم بسته ميخوابيد که اگر اين «غول بی‌شاخ و دم» به سراغش آمد، بتواند از خودش دفاع کند. پولهايش را در هفت سوراخ لباسش قايم کرده بود که دزديده نشوند.

بدتر از بی‌پولی و بلاتکليفی و آيندهء نامعلوم و بيکاری تنهايی بود. اين روزها ديگر علی نزديک بود از فرط دلتنگی دق کند. يک همصحبت نداشت که بگويد خرت به چند. ايران که بود، دست کم ميتوانست با دوستانش سر کوچه بايستد و بگوبخند کند. تازه مادرش بود، خواهرش بود، فاميلها بودند. ميتوانست برود به مغازهء دايی، کمک کند. دور و برش آدم بود. اصلاً توی خيابان ميشد با غريبه‌ها حرف زد. هر چه باشد دست کم زبان آدم حاليشان ميشد. توی صف نانوايی ميتوانست با بغل‌دستيش گپ بزند، يا با رانندهء تاکسی و مسافرهای ديگر. برای خودش کسی بود. تحويلش ميگرفتند. مثل اينجا نبود که به او زل بزنند، انگار روی کله‌اش شاخ سبز شده است. از نگاهشان تحقير ميباريد. انگار از سر و وضعش معلوم باشد که زبانشان را نميفهمد. جزو آنها نيست. غريبه است. لباسهای شيک و تميز و صورت خندان و سرخ و بيخيالشان را نگاه ميکرد و صدايی در سرش به او ميگفت که هرگز يکی از آنها نخواهد شد.

امروز هم از پناهگاه زده بود بيرون که کمی شهر را تماشا کند. هوا ابری بود. سوز برف می‌آمد. خيابان اصلی شهر حسابی شلوغ بود. همه جا را چراغان کرده بودند. گويا عيدشان نزديک بود. مردم با ساکهای پر از خريد به سرعت ميگذشتند. در ميدانی کلبه‌های کوچک چوبی برپا کرده بودند و در آنها تزئينات و کاردستی و خوراکی ميفروختند. علی بدش نمی‌آمد که برای خواهرش يک گردنبند يا انگشتر يا يکی از اين کيفهای چرمی بخرد، اما مقرری ناچيزی که ماهيانه ميگرفت جايی برای اينجور خواب و خيالها نميگذاشت.

همينطور که در خيابان اصلی قدم ميزد نگاهش به دختر جوانی کشيده شد که در پياده‌رو ايستاده بود و با کاغذ و قلمی که در دست داشت جلوی رهگذران را ميگرفت و با آنها حرف ميزد. بعضی می‌ايستادند و با او مشغول صحبت ميشدند. بعضی بعد از گفتگو قلم را از او ميگرفتند و چيزی روی کاغذ مينوشتند و به راه خود ادامه ميدادند. دختر هم با روی خندان از آنها تشکر ميکرد (علی تا به حال اينقدر از زبان آلمانی دستگيرش شده بود که بداند «فيلن دانک» يعنی خيلی ممنون). دختر موهای بلند و صاف تيره‌ای داشت، با چشمهای درشت قهوه‌ای و اندامی ظريف و لاغر. نوک دماغش از سرما کمی سرخ شده بود. جوان بود، حداکثر بيست سال داشت. وقتی ميخنديد دندانهای سفيد و مرتبش پيدا ميشدند. شلوار جين تنگی به پا داشت با پاچه‌های گشاد و در آن سرما در کاپشن نازک و کوتاهش به خود ميلرزيد.

علی کنجکاو بود که بداند جريان از چه قرار است، اما بدون دانستن زبان نميتوانست با او صحبت کند. ديگر به نقطه‌ای که دختر ايستاده بود رسيده بود و از کنار او ميگذشت. از يک طرف ته دلش خدا‌خدا ميکرد که دختر کاغذش را جلوی او نگيرد تا آبرويش نرود و از طرف ديگر نميتوانست نگاهش را از او بردارد. دختر که همان لحظه بلند بلند پشت سر يک نفر «فيلن دانک» گفته بود به طرف علی برگشت و نگاهش با نگاه او تلاقی کرد. علی نگاهش را دزديد، اما ديگر دير شده بود. دختر به سوی او آمد، بدون اينکه چشم از چشمش بردارد، و شروع کرد به آلمانی بلغور کردن، با صدايی رسا و روشن و سرشار از اعتماد به نفس.

علی نتوانست به راهش ادامه بدهد. به دختر نگاه کرد و سر را به نشانهء نفی تکان داد. همزمان لبخند شرمگينی زد و دستها و شانه‌هايش را به علامت نفهميدن بلند کرد. اما دختر به اين سادگيها دستبردار نبود. دوباره چيزی گفت. علی تنها واژهء english را فهميد و حدس زد که دختر ميخواهد بداند که آيا انگليسی بلد است. مجبور شد دوباره سر را به نشانهء نفی تکان بدهد. گوشهايش از فرط خجالت داغ شده بودند. دلش ميخواست که زمين دهان باز کند و او را فرو ببرد، اما رويش نميشد که دختر را بگذارد و فرار کند.

دختر کمی مکث کرد و دوباره چيزی به آلمانی پرسيد. وقتی از علی باز هم جوابی نشنيد ناگهان گفت: «آقا شما ايرانی هستيد؟» علی به زحمت ميتوانست آنچه را که شنيده بود باور کند. قيافهء دختر به ايرانيها نميخورد، هر چند که موها و چشمهايش تيره بودند. چيزی در طرز ايستادنش، در نگاه رک و بی‌پرده‌اش، در صورت خندان و بی‌خيالش بود که او را شبيه آلمانيها ميکرد. انگار که يکی از آنها باشد، نه يکی مثل علی. با اين حال گرمای مطبوعی در دلش پخش شد. با لکنت گفت: «بـ... بله، من ايرانی هستم. شما؟ شما هم؟ فکر نميکردم!» و خنديد. دختر در خنده‌اش شريک شد.

به کنار پياده‌رو رفتند و گرم صحبت شدند. اسم دختر ترانه بود و از کودکی در آلمان بزرگ شده بود. فارسی را کمی با لهجه صحبت ميکرد و گاهی هم در ميان صحبت کلمه‌ها را پس و پيش ميگفت و يا بايد کمی به ذهنش فشار می‌آورد تا آنچه را که ميخواهد به درستی بيان کند. اما اين برای علی مهم نبود. در واقع اصلاً به ترانه فرصت حرف زدن نميداد. خوشحال از اينکه بالأخره با يک هموطن همصحبت شده است بعد از چند لحظه همهء ترس و خجالت اوليه را از ياد برده بود و سيل کلمات از دهانش سرازير شده بود تا تلافی همهء آن روزهای تنهايی را درآورد. ميگفت و ميگفت و به ترانه نگاه ميکرد که لبخند به لب روبه‌رويش ايستاده بود و با دقت به حرفهايش گوش ميداد. 

وقتی صحبت به وضعيت ايران کشيد ترانه برايش تعريف کرد که مادرش از طريق روزنامه‌های فارسی از وقايع ايران باخبر است و او را نيز در جريان ميگذارد. علی به ياد مادر خودش افتاد. تصوير او با روزنامه‌ای در دست آنقدر عجيب و ناآشنا بود که بی‌اختيار پرسيد: «مگه مادر شما سواد داره؟» وقتی که يکه خوردن همصحبتش را ديد ديگر برای پس گرفتن حرفش دير شده بود. ترانه با لحنی که شگفتی و ناباوری در آن موج ميزد جواب داد: «معلومه که مامانم سواد داره! چه سؤالی!» باز گوشهای علی داغ شدند. سرش را پايين انداخت، سرفه‌ای کرد و آهسته گفت: «بله. ببخشيد. آخه بعضی از آدمهای مسن توی ايران سواد ندارند. اينه که فکر کردم...» 

خوشبختانه ترانه موضوع را عوض کرد و برايش توضيح داد که دولت ميخواهد در آينده از دانشجوها شهريه بگيرد و به اين خاطر او و همکلاسيهايش در حال جمع کردن امضا بر عليه اين تصميم هستند. بعد از علی پرسيد که آيا او هم دلش ميخواهد که ليست را امضا کند يا نه. علی دلش ميخواست، اما خجالت ميکشيد که جلوی ترانه با خط کج و معوجش حروف ناآشنای آلمانی را برای نوشتن اسمش رديف کند. دنبال بهانه‌ای برای دررفتن از زير اين کار ميگشت که ترانه با اشاره به پايين لیست گفت: «اينجا اسمتون رو مينويسيد، اينجا آدرستون رو. اينجا هم امضا ميکنيد.» گل از گل علی شکفت: «راستش من الآن آدرس ندارم. توی هايم پناهنده‌ها زندگی ميکنم. ميبخشيد ها، ميخوام امضا کنم، اما اينجوری نميشه.» خوشبختانه ترانه با اين توضيح قانع شد و ديگر پی موضوع را نگرفت.

وقتی از هم جدا شدند علی دلش ميخواست که از ترانه شمارهء تلفنش را بگيرد، اما رويش نشد. نميدانست چطور بپرسد که به او برنخورد. فکر ميکرد شايد ترانه که اينجا بزرگ شده مثل دخترهای ايرانی نباشد و ناراحت نشود. از طرف ديگر ميترسيد که حدسش اشتباه باشد و در جواب دو تا کلفت بشنود و حسابی توی ذوقش بخورد. چند بار نفس عميقی کشيد و خواست حرفش را به زبان بياورد، اما جرأت نکرد. آخر ترانه راهی شد و علی با دست خالی زير نور تند چراغهای خيابان بر جای خود باقی ماند، ميان سيل رهگذران که از دو سويش رد ميشدند.

آن شب علی در تخت خود زير لحاف نازکش از اين پهلو به آن پهلو ميشد و به ترانه فکر ميکرد، به چشمان درشتش که دور آنها را آن مژه‌های بلند گرفته بودند، به آن موهای صاف و بلند که روی شانه‌هايش ريخته بود، به آن تکه پوست برهنهء شکم که گاه و بيگاه از زير کاپشن کوتاهش بيرون ميزد. حتی صدای خرناس هم‌اتاقی سياه‌پوستش هم او را از اين فکر و خيالها بيرون نمی‌آورد. پيش خود مجسم ميکرد که دست در دست ترانه در خيابان قدم ميزند، مثل جوانهای آلمانی که در خيابان با دوست‌دخترهايشان راه ميرفتند. اينجا که کسی مزاحمش نميشد. کسی جلويش را نميگرفت که بپرسد: «با اين خانم چه نسبتی داريد؟» در رويای خود ميديد که ترانه رخت عروسی پوشيده است و کنارش نشسته است و همهء فاميلها آمده‌اند به عروسيشان و مادر و خواهرش بالای سرشان کله‌قند ميسايند و ميخندند. ميديد که ترانه حامله است و او از سر کار به خانه می‌آيد و ترانه سفرهء شام را پهن ميکند و برايش چای می‌آورد...

فردای آن روز تمام شهر کوچک را زير پا گذاشت که ترانه را پيدا کند، اما موفق نشد. روزهای بعد نيز. هر روز کلهء سحر از پناهگاه بيرون ميزد و به دنبال ترانه ميگشت. دو هفته از رو‌به‌رو شدنش با ترانه گذشته بود که يک روز دم غروب او را از پشت شيشه در کافه‌رستورانی ديد. در کنار چند دختر و پسر جوان آلمانی نشسته بود و گرم خنده و صحبت بود. شوق و هيجان سراپای علی را گرفت. خواست به درون کافه برود و چاق‌سلامتی کند که ناگهان ترانه رويش را به پسر بغل‌دستيش کرد و در برابر چشمان حيرت‌زدهء علی او را بوسيد، آن هم چه بوسيدنی. زانوهای علی سست شدند. سرش گيج رفت. شور و شادی بازيافتن ترانه جای خود را به خشم و يأس داد. افکار گوناگون به مغزش هجوم آوردند: خجالت نميکشه؟ جلوی اين همه آدم... هر چی باشه ايرانيه. پدر و مادرش ميدونن؟ پس معلوم شد چه جور دختريه. يعنی پسره نامزدشه؟ شوهرشه؟ خوب باشه. دختر سالم که چنين کاری نميکنه. همان بهتر که زود دستش رو شد...

علی سرخورده و غمگين پشتش را کرد که برود. هنوز چند قدمی از کافه دور نشده بود که کسی صدايش کرد. وقتی برگشت ترانه را ديد که با قدمهايی شتابزده به سويش می‌آمد و دستش را تکان ميداد. سعی کرد که به خود مسلط شود و قيافهء بی‌تفاوتی به خود بگيرد، اما درونش مثل دريای طوفانی متلاطم بود. ترانه به او رسيد و با لبخند سلام کرد. علی به زحمت لبخندش را پاسخ گفت و با صدايی گرفته جواب سلامش را داد و حالش را پرسيد. ترانه گفت که او را از پشت شيشه ديده است و به دنبالش آمده تا او را به درون کافه دعوت کند. علی تته پته کرد: «نه مزاحم نميشم. کار دارم. بايد برم. يکی از دوستام منتظرمه.» کدام دوست؟ او که در اين شهر کسی را نداشت، جز همين ترانه که مچش را لحظه‌ای پيش گرفته بود. بغض گلويش نزديک بود خفه‌اش کند. ترانه همچنان با بيخيالی گرم صحبت بود، انگار نه انگار که علی او را در حال ماچ و بوسه با پسری ديده است: «کار پناهندگيتون به کجا کشيد؟ جوابتون اومد؟» علی اشکهايش را فروخورد، سر بلند کرد، نگاهش را به نگاه ترانه دوخت و گفت: «من ديگه طاقت موندن ندارم. برميگردم ايران.»

بازگشت به وبلاگ غربتستان