همزاد
داستان علمی تخيلی
اثر کليفورد سيماک
ترجمه از آلمانی: پانتهآ
۱
او از هيچ به زندگی قدم نهاد. از ضمير ناخودآگاه به ضمير خودآگاه نفوذ کرد.
عطر شب را میبوييد، زمزمهی درختان در ساحل رودخانه را میشنيد، و باد به سوی او فرود آمد و تنش را با انگشتانی نرم و ظريف لمس کرد، انگار که آن را در جستجوی استخوانهای ترکخورده، ضربديدگی و جراحت معاينه میکند.
از جای برخاست و نشست، با هر دو کف دستان بر زمين تکيه کرد تا بتواند قامت خود را راست کند، و به درون تاريکی خيره شد. حافظه تنها به آهستگی بازمیگشت، ناتمام ميماند، پرسشی را پاسخ نمیداد.
نام او هندرسون جيمز* بود. او يک انسان بود، و جايی روی سيارهای نشسته بود که آن را زمين میناميدند. سی و شش سال داشت، تا حدی به شهرت رسيده بود و میتوانست خود را مرفه بداند. در يک ويلا در خيابان ساميت زندگی میکرد، يعنی در محلهی آبرومندی که البته در بيست سال اخير ديگر جزو مدرنترين آنها نبود.
در خيابانی که از روی ساحل شيبدار میگذشت اتوموبيلی عبور کرد. چرخهايش روی آسفالت صدا کردند، و برای يک لحظه نوک درختان در نور چراغها درخشيد. جايی در دوردست صدای گوشخراش يک سوت بخار گم شد. پارس سگی از جهت نامعلومی به گوش میرسيد.
نامش هندرسون جيمز بود، و اگر اين حقيقت داشت، چرا او در اينجا بود؟ چرا هندرسون جيمز در ساحل رودخانه نشسته بود، به صدای باد در درختان گوش میداد، به نالهی يک سوت، به پارس يک سگ؟ کاری به شکست انجاميده بود، اتفاقی افتاده بود که میتوانست به همهی اين پرسشها پاسخ دهد، فقط اگر آن را به ياد میآورد.
قرار بود مأموريتی را به انجام برساند. نشسته و به تاريکی خيره گشته بود، و متوجه شد که میلرزد، با اينکه در واقع دليلی برای آن وجود نداشت، چرا که شب آن قدرها هم سرد نبود.
از آن سوی ساحل صداهای شبانهی يک شهر به اين سو رسيدند، صدای موتور يک ماشين که با سرعت میگذشت، صدای آژير. يک بار قدمهايی از خيابانی در نزديکی گذر کردند، و جيمز گوش داد تا محو شدند.
اتفاقی افتاده بود، يک مأموريت که بايد انجام میشد، يک وظيفه که بر عهدهاش گذاشته بودند، اما او در انجام آن توسط حادثهی غير قابل توضيحی که او را بر ساحل اين رود بر جای گذاشته بود دچار تأخير گشته بود. کورمال کورمال خود را جستجو کرد. لباس... شلوار کوتاه، پيراهن، کفش کوهنوردی، ساعت مچی، و هفتتيری در جلد کمری.
يک هفتتير؟
برای به انجام رسانيدن وظيفه داشتن يک هفتتير واجب بود.
او در شهر در حال شکار بود، شکار يک طعمه، که برايش به يک اسلحه نياز داشت. چيزی در شب سير میکرد و بايد کشته میشد.
يکباره پاسخ برايش روشن گشت، اما وقتی آن را در ذهنش مرور کرد لحظهای به خاطر کار فکری سيستماتيک و قدم به قدم خود که او را به خاطرهاش رسانيده بود متحير شد. اول نامش و نکتههای ابتدايی پيوسته به آن، بعد دانستن محلی که در آن به سر میبرد، و پرسش، که چرا اينجا بود، و بالأخره درک اينکه اسلحهای داشت که بايد از آن استفاده میشد. اين يک طرز فکر منطقی بود، يک روش اصولی:
من مردی هستم به نام جيمز هندرسون.
من در خانهای در خيابان ساميت زندگی میکنم.
آيا من در خانهی خيابان ساميت هستم؟
نه، من در خانهی خيابان ساميت نيستم.
من جايی در ساحل رودخانه هستم.
چرا در ساحل رودخانه هستم؟
اما اين روش فکر کردن يک انسان نبود، دست کم روش يک انسان عادی نبود. انسان با توسل به راههای ميانبر میانديشيد. آدم مستقيم از ميان محله میگذرد، نه اينکه آن را دور بزند.
به خود گفت: اين دور زدن افکار چه ترسناک است. اين عادی نبود، درست نبود، نامفهوم میماند... درست مثل اين واقعيت که او در اينجا بود، بدون اينکه بداند چطور به اينجا آمده است.
به پا خاست و دستان را روی بدنش کشيد. لباسش صاف بود، نه چروکيده. او را کتک نزده بودند، از ماشين در حال حرکت به بيرون نينداخته بودند. هيچ جا اثری از جراحت نبود. صورتش به خون آلوده نگشته بود. در وضعيت مناسبی به سر میبرد.
کمربند جلد اسلحه را به بالا کشيد تا به دور کمرش افتاد. هفتتير را بيرون کشيد و با حرکاتی آزموده و آشنا معاينه کرد، و اسلحه برای شليک آماده بود.
به بالای ساحل رفت و به خيابان رسيد، با قدمهای بلندی از آن گذشت و پا به پيادهرويی جلوی رديف خانههای تازهساز گذاشت. صدای اتوموبيلی را که نزديک میشد شنيد و در پشت بتهای که در انتهای چمن کاشته شده بود پنهان شد. عملش ناآگاهانه بود، در چمن چمباتمه زده بود و احساس مسخرگی میکرد.
ماشين از کنارش گذشت، هيچکس او را نديد.
برايش روشن شد که حتی اگر در پيادهرو مانده بود کسی او را نمیديد.
احساس تزلزل میکرد، بايستی ترسش از همينجا سرچشمه میگرفت. در زندگيش لکهی کوری وجود داشت، يک حادثهی مرموز که آن را نمیشناخت، و اين ندانستن پايهی محکم و قابل اعتماد هستيش را دچار نوسان و زمينهی هدفش را نابود و او را در اين لحظه به يک حيوان وحشتزده تبديل کرده بود، که با نزديک شدن يک انسان از جا میجهيد و پنهان میشد.
يکی اين و ديگر آنچه که برايش اتفاق افتاده بود و وادارش میکرد که از بيراهه و غير مستقيم بينديشد.
پشت درختچه خم شده بود، خيابان و پيادهرو را میپاييد، و پشت سر خود خانههای سپيدرنگ و شبحمانند را احساس میکرد که مثل ديو روی زمين نشسته بودند. با دلهره منتظر بود.
يک کلمه در ذهنش شکل گرفت. پاکسلی**. واژهای عجيب، نه از آن زمين، و با اينحال در خود وحشتی نهان داشت.
پاکسلی گريخته بود، و به همين دليل او در اينجا به سر میبرد، پنهان در باغچهی يک شهروند در خواب و بیخبر، مجهز به يک اسلحه و مصمم به استفاده از آن، آماده برای به کار گرفتن فکر و واکنش برقآسای مغز و عضلات بر عليه خونآشامترين و کينهتوزترين موجود کهکشان.
پاکسلی خطرناک بود. نبايد به او سرپناهی داده میشد. نه تنها قانونی ضد تملک يک پاکسلی وجود داشت، بلکه عليه داشتن هيولاهای غريب ديگری که حتی به مرگباری يک پاکسلی نبودند. اين قانون بر پايهی دلايل خوبی استوار گشته بود که هيچکس به آنها شک نمیکرد، از همه کمتر خود او.
و حالا پاکسلی آزاد بود، در گوشهای از شهر. جيمز احساس کرد که چگونه با اين تصور سرما وجودش را فرا میگيرد. در مغزش تصوراتی شکل گرفتند که اگر اين حيوان را پيدا نمیکرد و نمیکشت میتوانستند به حقيقت بپيوندند.
اما «حيوان» کلمهی مناسبی به نظر نمیآمد. پاکسلی بيش از يک حيوان بود... زمانی اميد داشت بفهمد که او تا چه حد از اين اصطلاح فراتر میرود. اکنون پيش خود اعتراف میکرد که چيز زيادی دستگيرش نشده بود، مسلما نه همه چيز، اما به اندازهی کافی آموخته بود. برای اينکه حالا پيشانيش را از عرق وحشت خيس کند بيشتر از کافی.
به عنوان مثال ياد گرفته بود که نفرت چيست، و اينکه نفرت انسان در مقايسه با عمق بيزاری، قدرت و باروری آن موجود سرشار از تنفر چه حقير به نظر میآمد. نه نفرت غيرمنطقی، که خود را به دست خود از بين میبرد، بلکه نفرتی بنا شده بر پايهی منطق، حسابشده و خروشان، که محرک يک دستگاه قتل باهوش و قدرتمند بود، که حرص و طمع و ذکاوت خود را عليه هر موجود زندهای به کار میگرفت که پاکسلی نبود.
چرا که اين موجود دارای قوهی تفکر بود، يک شخصيت، که تحت قانون اصولی تداوم بقا بر عليه همه عمل میکرد، هر کس که میخواست باشد، او اين قانون را آنچنان تفسير میکرد که امنيت فقط در يک مسير قابل يافتن بود... در مرگ هر موجود زندهی ديگر. يک پاکسلی احتياج به هدف ديگری برای کشتن نداشت. اين واقعيت که چيز ديگری زنده بود، تکان میخورد، و به همين دليل برای يک پاکسلی کوچکترين احتمال خطر از هر نوع را به وجود میآورد به عنوان دليل کافی بود.
يک ناهنجاری روانی، يک غريزهی وحشتبار، که در زمانهای دور در ضمير ناخودآگاه اوليهی اين موجودات کاشته شده بود. میشد آن را ناهنجاری ناميد، مانند بسياری از چيزهايی که در غرايز انسانی پيدا میشدند.
پاکسلی امکان بینظيری بود برای تحقيق دربارهی رفتار موجودات ناشناخته، با اجازهی رسمی میشد آن را در سيارهی زادگاهش تحت نظر گرفت، بدون اجازه گاهی از کسانی خطايی سر میزد، آنچنان که جيمز در اين مورد خطا کرده بود.
جيمز دستش را فرود آورد و اسلحه را در پهلويش لمس کرد، انگار با اين حرکت می توانست مطمئن شود که برای انجام تکليف خود آمادگی لازم را داراست. لحظهای به آنچه که میبايست انجام میشد شک نداشت، بايد پاکسلی را پيدا میکرد و به قتل میرسانيد، قبل از طلوع آفتاب. حتی تأخير معنای يک شکست وحشتناک را داشت.
زيرا پاکسلی خود را تکثير میکرد. زمان لازم برای توليد مثل گذشته و به پخش چندين فرزند در روی کرهی زمين بيش از چند ساعت باقی نبود. آنها مدت زيادی بیدفاع نمیماندند. ساعتی بعد از تولد مستقلاً به راه میافتادند. به نظر پيدا کردن يک پاکسلی در دامان شهری بزرگ به اندازهی کافی سخت میآمد؛ چند دوجين را دوباره يافتن غيرممکن بود.
پس امشب يا هرگز. امشب پاکسلی نمیکشت. امشب هيولا فقط میخواست محلی پيدا کند که بتواند بياسايد و بدون دغدغه به وظيفهاش بپردازد، پاکسلیهای ديگر را به دنيا بياورد.
او خيلی زيرک بود. بايستی قبل از فرار دانسته باشد که میخواهد به کجا برود. با جستجو و جست و گريز وقت خود را تلف نمیکرد. بايستی دانسته باشد که به کجا پناه بياورد، و مدتها بود که به آن مکان رسيده بود.
يک محل وجود داشت، فقط يک محل در تمام شهر، که يک حيوان عجيب و غريب از نگاههای کنجکاو در امان میماند. يک انسان میتوانست به اين نتيجه برسد، پس برای يک پاکسلی هم ممکن بود. حالا پرسش تنها در اين بود: آيا پاکسلی میدانست که يک انسان میتواند اين مشکل را حل کند؟ آيا پاکسلی انسان را دست کم میگرفت؟ يا مخفيگاه ديگری را انتخاب میکرد، چون قادر بود افکار انسان را حدس بزند؟
جيمز برخاست و به پيادهرو گام نهاد. تابلوی خيابان سر نبش، زير يک چراغ در حال نوسان، به او نشان میداد که کجا بود، و او به هدفش از آنچه که اميد میرفت نزديکتر بود.
۲
در باغ وحش مدتی همه چيز در سکوت فرو رفته بود، بعد زوزهای بلند شد، که پشت جيمز را به لرزه انداخت و موهايش را بر اندام راست کرد.
جيمز که خود را از حصار بالا کشيده و رد شده بود بر جای خود ميخکوب شد و سعی کرد که حيوان در حال زوزه را تشخيص بدهد. موفق نشد. با خود انديشيد: به احتمال قوی تازه به آنجا آورده شده است. نمیشد حساب همهی حيوانهايی را که به باغ وحش آورده ميشدند نگاه داشت. مرتب موجودات تازهای از راه میرسيدند، موجوداتی عجيب و ناشناخته از ستارگان ديگر.
درست روبرويش قفسی قرار رفته بود که دور تا دور آن به خندقی محدود میشد، که در آن چند روز پيش يک هيولای غير قابل تصور، ساکن جنگلی در سيارهای دوردست، زندانی شده بود. وقتی به خاطرش آمد چهرهاش منقبض شد. در پايان ناچار شده بودند که آن موجود را بکشند.
و اکنون پاکسلی در آنجا به سر میبرد... خوب، شايد نه دقيقا آنجا، اما در جايی که امنيتش را خدشهدار نمیکرد، تنها جايی در تمام شهر که میتوانست ديده شود، بدون اينکه وحشت بيافريند، چرا که باغ وحش پر از حيوانات عجيب و غريب بود و يک تازهوارد فقط برای چند لحظه جلب توجه میکرد. قاعدتاً میبايست يک حيوان جديد از نظرها دور بماند، مگر اينکه يکی از مسئولين باغ وحش به اين فکر میافتاد که در فهرستها جستجو کند.
آنجا، در آن محوطهی خالی، پاکسلی بدون مزاحمت میماند، میتوانست روی به دنيا آوردن پاکسلیهای جديد تمرکز کند. هيچکس سر به سرش نمیگذاشت، چون موجوداتی مانند پاکسلی ساکنان عادی اين محيط بودند که برای حيوانات غريب آورده شده به زمين منظور شده بود تا انسانها بتوانند به آنها زل بزنند.
جيمز بیحرکت در کنار حصار ايستاده بود. هندرسون جيمز. سی و شش ساله. مجرد. روانشناس نژادهای غيرزمينی. کارمند عاليرتبهی اين باغ وحش. و قانونشکن، چون او موجودی را که ورودش به زمين ممنوع بود با خود آورده و در اينجا پناه داده بود.
چرا اينگونه دربارهی خود میانديشيد؟ چرا سعی میکرد خود را تقسيمبندی کند؟ خود را شناختن يک غريزه بود... لزومی نداشت، حتی بیمعنی بود که اينچنين خود را در ذهن به تصوير بکشد.
اصلاً معاملهی پاکسلی کار احمقانهای بود. به ياد آورد که چگونه روزها با خود جنگيده و به تمام وضعيتهای وحشتبار ممکن فکر کرده بود که ميتوانستند به وجود بيايند. اگر آن فضانورد پير به نزدش نيامده بود و ضمن نوشيدن يک شيشه شراب عالی تعريف نکرده بود که ميتواند در ازای رقمی مشخص و سرسامآور يک پاکسلی زنده در وضعيت مناسب تحويل بدهد، اين اتفاق هرگز نيفتاده بود.
جيمز مطمئن بود که خود او به تنهايی هرگز به اين فکر نمیافتاد. اما کاپيتان فضايی پير جزو آشنايان ديرينش بود؛ جيمز به او ارادت خاصی داشت. ميشد به او اطمينان کرد، با اينکه او وقتی صحبت پول میشد در انتخاب روشهای خود مشکلپسندی به خرج نمیداد. کاری که برايش پول گرفته بود انجام میداد و بعد از آن چفت دهانش محکم بود.
جيمز آرزوی به دست آوردن يک پاکسلی را داشت، زيرا اين حيوان دارای خصوصيتهايی بود که بعد از تحقيق طولانی میتوانستند چشماندازهای نوينی بگشايند و اطلاعات جديدی به بار آورند.
با اينحال نتوانسته بود وحشتی را از خود دور کند که اکنون به حد غير قابل تصوری صعود کرده بود. چرا که نمیشد اين احتمال را نفی کرد که وارثين فرزندان اين پاکسلی گريخته نسل ساکنين زمين را برکنند و يا دست کم کرهی زمين را برای ساکنان راستينش غير قابل سکونت نمايند.
سيارهای مانند زمين، با ميليونها ساکنانش، در چنگال پاکسليها يک شانس منحصر به فرد به حساب میآمد. آنها نه به خاطر گرسنگی شکار میکردند، و نه به دليل ديوانگی محض و يا عطش خون، بلکه به خاطر ايمان راستين به اين اصل که هيچ پاکسليی نمیتوانست در امن و امان باشد تا لحظهای که در روی زمين ديگر موجودی از جای خود نجنبد. آنها بايد میکشتند تا زنده بمانند، مثل يک موش صحرايی که وقتی در محاصره قرار میگيرد میکشد... با اينکه آنها هيچ کجا تحت محاصره نبودند، مگر در تزلزل کشندهی مغزهايشان. اگر به دنبال شکار آنان زمين جستجو میشد، در تمام جهات پراکنده پيدا میشدند، زيرا به اندازهی کافی ذکاوت داشتند که تک به تک پنهان شوند. اطلاعات کافی دربارهی اسلحهی گرم، تله و سموم مختلف داشتند و هر چه زمان بيشتری میگذشت سريعتر زاد و ولد ميکردند. هر کدام از اين حيوانها با سرعت بيشتری توليد مثل میکرد تا همنوعان کشته شدهی خود را ده برابر و صد برابر جايگزين کند.
جيمز با احتياط به لبهی خندق خزيد و وارد لجن شد. آن زمان که جسد هيولای پيشين از آنجا برده شده بود آب را خالی کرده بودند تا خندق را تميز کنند، اما از قرار معلوم هنوز فرصتش پيدا نشده بود.
به آهستگی در گل و لای قدم برمیداشت و کورمال کورمال به پيش میرفت، در حالی که هر قدمش با صدای مکيدن و قلپ قلپ همراهی میشد. بالأخره به صخرهای رسيد که از خندق به به قفس میرفت.
لحظهای بر جای ايستاد، با دست به تختهسنگهای بزرگ و مرطوب تکيه کرد و گوش سپرد، سعی کرد نفس را در سينه حبس کند تا صدايی از او برنخيزد. حيوانی که زوزه میکشيد ديگر آرام شده بود و بر شب سکوتی مرگبار گسترده بود. بعد صدای خزيدن حشرات در علف را شنيد، برگهای درختان آن طرف خندق خش خش کردند، و از دور آوای نفس گرفتهی شهر خفته طنين افکند.
اکنون برای اولين بار احساس کرد که ترس بر وجودش مستولی شده است. آن را در سکوت لمس میکرد، که سکوت نبود، در لجن زير پايش، در صخرههايی که روی خندق توده گشته بودند.
پاکسلی خطری غير قابل تصور بود، نه تنها به خاطر قدرت و سرعتش، بلکه از همه بيشتر به دليل ذکاوتش. جيمز نمیدانست هوش او واقعا تا چه حد است، هيچکس نمیدانست. او میانديشيد، نقشه میکشيد و میآزمود. او ميتوانست حرف بزند، هر چند که نه مانند يک انسان... احتمالاً بهتر از هر آنچه که انسان قادر به يادگيريش بود. زيرا او نه فقط راه به کار بردن واژهها، بلکه طريق رفتار با احساسات را نيز ميدانست. قربانيانش را با افکاری جلب میکرد که در مغزشان میکاشت، آنها را با روياها و تخيلات بر جای نگه میداشت تا گلويشان را پاره میکرد. او میتوانست يک انسان را با زمزمهی خود به خواب فرو ببرد، او را به بیحرکتی وادار کند. میتوانست او را تنها با يک انديشهی برقآسا به جنون بکشد، آنچنان تصاوير وحشتناک و تنفرانگيزی را نمايش دهد که ذهن به گوشهای میخزيد و آنجا مثل يک فنر ساعت به خود میپيچيد.
قاعدتاً ميبايست پاکسلی مدتی پيش خود را تکثير کرده باشد، اما تلاش کرده بود که اين وظيفه را تا روز فرار به تأخير بيندازد، آنطور که جيمز حالا میفهميد از همان موقع در حال برنامهريزی برای ماندن روی کرهی زمين بود. او نقشه کشيده بود، خوب نقشه کشيده بود، تنها در فکر اين لحظه، و اگر کسی دخالت میکرد او نه ترحم احساس میکرد و نه نشان میداد.
دستش اسلحه را لمس کرد. احساس کرد که چطور عضلات گونههايش به طور غريزی منقبض شدند، و ناگهان اراده و استقامتی در خود احساس کرد که آن را گمان نکرده بود. خود با انگشتان دست و پنجهی پا را از صخره بالا کشيد، نفس نفس میزد، خود را به سنگ چسبانيد. سريع و مطمئن، بیصدا، زيرا بايد به هدفش میرسيد، قبل از اينکه پاکسلی حضورش را در اين نزديکی احساس کند.
پاکسلی ميبايست آرام و کاملا در حال تمرکز بر تلاشش برای به وجود آوردن خانوادهای بزرگ میبود، که قرار بود بعداً در حملهای بیامان و خصمانه يک سيارهی غريب را به سرزمينی امن برای پاکسلیها تبديل کند –
البته به اين شرط که پاکسلی در اينجا به سر میبرد و نه در جای ديگر. جيمز فقط يک انسان بود که سعی میکرد مانند يک پاکسلی بينديشد، و اين نه آسان بود و نه دلچسب. غير از اين او نمیدانست که گمانش به جا بود يا نه. تنها میتوانست اميدوار باشد که نتيجهگيريهايش به اندازهی کافی شرورانه و هوشمندانه هستند.
انگشتانش در علفها چنگ زدند، به زمين فرو رفتند، تا توانست خود را از چند سانتيمتر باقیماندهی صخره بالا بکشد.
روی صخره که کمی به طرف بالا شيب داشت صاف خوابيده ماند و با بیقراری گوش سپرد. زمين جلوی خود را آزمايش کرد، به هر وجبش با دقت نگريست، نور چراغ خيابان جلوی حصار تاريکی را به عقب میراند، اما هنوز سايههايی بر جای بودند که نبايد چشمش را از آنها برمیداشت.
قدم به قدم به جلو ميرفت، قبل از اينکه عضلهای را حرکت بدهد صحنه را با جديت تحت نظر میگرفت. اسلحه را در چنگ فشرده بود، هر لحظه برای شليک آماده، با توجه به هر نشانی از يک حرکت، با چشمانی باز برای هر جسمی که میتوانست چيزی غير از آنچه که به نظر میرسيد باشد – تختهسنگ، بته، برآمدگی زمين.
دقيقهها به ساعتها رسيدند، چشمانش از شدت تمرکز میسوختند، و شوق شروع به ناپديد شدن کرد، تنها سرسختی را برجای گذاشت. احساس شکست بر او مستولی شد، و همراه آن تشخيصی که تا به حال از فکر بيرون رانده بود، که شکست در واقع چه معنايی داشت، نه تنها برای دنيا، بلکه برای شأن و غرور هندرسون جيمز.
حالا که شکست محتمل بود به خود اجازه داد که بيانديشد، چه راهی میماند اگر پاکسلی اينجا نبود، اگر نمیتوانست او را بيابد و به قتل برساند. بايد به ادارات خبر میداد، به پليس، به سراغ رسانههای عمومی میرفت، به مردم هشدار میداد، بايد خود را به عنوان شخصی معرفی میکرد که با غرور و گمراهی نسل بشر را با اين تهديد سيارهی زمين روبرو کرده بود.
کسی حرفش را باور نمیکرد. به او میخنديدند تا خنده در گلوی پاره پارهی آنها میمرد، مثل نفسشان خفه میشد. وقتی به وضوح انديشيد که اين شهر، که دنيا چه بهايی میپرداخت تا حقيقت روشن شود عرق سطح بدنش را فرا گرفت.
صدای خفهای شنيد، ديد که چيز تيرهای در تاريکی تکان ميخورد.
پاکسلی در برابرش از جای برخاست، با فاصلهای کمتر از دو متر، در کنار بتهای پرپشت. جيمز اسلحه را بالا گرفت، انگشتش دور ماشه حلقه زد.
«نه!»
پاکسلی در مغزش ادامه داد: «ما با هم کنار خواهيم آمد.»
انگشتش به آرامی حلقه زد، اسلحه در دستش جنبيد، اما در همين لحظه احساس کرد که چگونه وحشت او را در بر گرفت، کوشيد که به ذهنش دخول کند، اما بعد فروريخت و ذوب گشت.
با صدايی لرزان، ذهنی لرزان و بدنی لرزان به پاکسلی گفت: «ديگر دير شده است. بايد پيشتر سعی ميکردی. تو لحظههای پربها را تلف کردی. اگر به موقع حمله کرده بودی من شانسی نداشتم.»
با خود انديشيد: آسان بود، خيلی آسانتر از آنچه که تصور کرده بود. پاکسلی مرده بود يا در حال مرگ بود؛ زمين و ميليونها ساکنين بیخبرش جان به در برده بودند، و از همه مهمتر، هندرسون جيمز خود را از بیآبرويی نجات داده بود، هيچکس نميتوانست حصاری را که او سالها عليه کنجکاوی ديگران بنا کرده بود به زير کشد. اجازه داد که احساس سبکی بر او غلبه کند، بدون نبض يا نفس، اما پاک و بیآلايش بر جای باقی ماند.
پاکسلی در حال احتضار در مغزش گفت: «ای ابله، نيمهی جعلی، رونوشت...»
پاکسلی مرد، و او احساس کرد که چگونه مرد، چگونه زندگی دور شد و يک جسم خالی را بر جای باقی گذاشت.
آهسته از جای برخاست، انگار که فلج شده بود. اول گمان کرد که دليلش رويارويی با مرگ است.
پاکسلی سعی کرده بود که به او حقه بزند. با ديدن اسلحه میخواست که تعادلش را بر هم بزند تا آن لحظهای را به چنگ آورد که به آن نياز داشت برای پرتاب افکار کشندهای که تماسشان را مانند نسيمی لمس کرده بود. اگر فقط يک لحظه ترديد کرده بود، اگر انگشتش تنها يک ثانيه شل شده بود، کارش تمام بود.
پاکسلی بايستی میدانست که او اول به ياد باغ وحش خواهد افتاد، و با اينحال تحقير هيولا آنچنان سترگ بود که حتی انتظارش را نکشيده و برايش دامی نگسترده بود.
و اين جای تعجب داشت. زيرا پاکسلی میبايست با قدرت ذهنی عظيمش هر حرکت مرد را تعقيب کرده باشد. بايستی از زمان فرار هميشه با مغزش مرتبط مانده باشد، هر چند سطحی. او اين را ميدانست و... صبر کن، او اين را تا همين لحظه نفهميده بود، با اينکه به نظر میآمد که برايش تمام مدت روشن بوده است.
انديشيد: چه بر سر من آمده است. آنطور که بايد نيستم. من بايستی میدانستم که نمیتوانم پاکسلی را غافلگير کنم، و با اينحال اين را نمیدانستم. من بايد غافلگيرش کرده باشم، وگرنه میتوانست هر طور که ميخواست مرا از همان لحظهی رسيدنم به خندق نابود کند.
پاکسلی گفته بود: ای ابله. گفته بود ای ابله، نيمهی جعلی، رونوشت...
رونوشت!
احساس کرد که چگونه قدرت، شخصيت و هويت محکم و غير قابل ترديد او به عنوان هندرسون جيمز، انسان، از او دور شد، انگار که کسی نخها را چيده بود و او، آن عروسک خيمهشببازی، حالا شل و بیحرکت روی صحنه افتاده بود.
به اين خاطر برايش ممکن بود که پاکسلی را غافلگير کند!
دو هندرسون جيمز وجود داشتند. پاکسلی تمام مدت با يکی از آنها، با نسخهی اصلی، ارتباط برقرار کرده بود، هر حرکتش را تحت نظر قرار داده بود، تا زمانی که خطر از سوی هندرسون جيمز بود میتوانست خود را در امن و امان بداند. چيزی از هندرسون جيمز دوم نمیدانست که در تاريکی در حال شکار بود.
هندرسون جيمز، رونوشت.
هندرسون جيمز، موجود موقت.
هندرسون جيمز، امروز زنده، فردا مرده.
چرا که او را زنده نمیگذاشتند. هندرسون جيمز واقعی اجازه نمیداد که او به زندگی ادامه دهد، و حتی اگر او حاضر میشد دنيا اين کار را نمیکرد. کپیها فقط به طور موقت و برای مأموريتهای به خصوصی ساخته میشدند؛ مقرر بود به محض به اتمام رسيدن وظيفهاشان از بين بروند.
از بين میرفتند... دقيقا همين کلمات. از ميان میرفتند، نابود میشدند، به همان بیرحمی و بیتفاوتی کشته میشدند که سر يک مرغ بريده میشود.
قدم پيش گذاشت و در کنار پاکسلی به روی زمين زانو زد، در تاريکی به روی بدنش دست کشيد. همه جا پر بود از آماس، گلولههای برآمده، که ديگر هرگز نمیتوانستند وارثين نفرتانگيز پاکسلیها را به وجود بياورند.
کار به پايان رسيده بود. پاکسلی را کشته بود – قبل از اينکه او موفق شود قبيلهی وحشت را به دنيا بياورد.
کار به پايان رسيده بود و او میتوانست به خانه بازگردد.
به خانه؟
معلوم است، اين را در مغزش فرو کرده بودند، حالا اين را از او میخواستند. به خانه رفتن، بازگشت به خانهی خيابان ساميت، جايی که جلادانش منتظر بودند، بیخبر و مصمم به نابودی، که در آنجا برايش کمين کرده بود.
کار به پايان رسيده بود و وجود او ديگر سودی نداشت.
او آفريده شده بود که مأموريت خاصی را انجام بدهد، و حالا به انجام رسيده بود؛ يک ساعت پيش او ضريبی در نقشههای انسانها به حساب میآمد، حالا ديگر به دردی نمیخورد. به نظر غريب و بیفايده میآمد.
با خود گفت، صبر کن. شايد تو يک کپی نيستی. به نظر خودت اينطور نمیآيی.
اين حقيقت داشت. به نظرش مانند جيمز هندرسون بود. او جيمز هندرسون بود. او در خيابان ساميت زندگی ميکرد و بر خلاف مقررات حيوانی به نام پاکسلی را به زمين آورده بود، برای اينکه رويش تحقيق کند، با او سخن بگويد، واکنشش را اندازه بگيرد، تلاش کند که ضريب هوشيش را به دست آورد، تئوريهايی درباهی قوت، عمق و جهت انسان نبودنش بنا کند. او با اين کار مسلماً خيرهسری نشان داه بود، و با اين حال آن زمان به نظر میآمد که هيچ چيزی مهمتری وجود ندشت جز تلاش برای فهم اين خلق و خوی مرگبار و بيگانه.
با خود گفت، من يک انسان هستم، و اين راست بود، اما مفهومش هيچ بود، البته که او يک انسان بود. هندرسون جيمز يک انسان بود، و کپی او نيز میبايست همانقدر انسان باشد که اصل. زيرا رونوشتی که طبق الگوی ضمير پيچيدهی مردی آفريده شده بود که او قرار بود نسخهی دومش باشد، نمیتوانست حتی در يک جزء اصلی تفاوتی نشان دهد.
در مسائل اصلی که نه، اما در چيزهای ديگر. فرقی نمیکرد که کپی تا چه حد به نسخهی اوليه شبيه بود، با اين حال او يک انسان ديگر بود. او قدرت شناخت و تفکر داشت، و بعد از مدتی میتوانست هر چيزی را مانند اصل بداند و باشد...
اما اين کار مدتی طول میکشيد، مدت کوتاهی، تا همه چيز را درک کند، آنچه را که میدانست و بود، زمانی برای شناخت دانش و تجربهی پنهان در مغزش. در آغاز میبايست کور مالی و جستجو میکرد تا آنچه را که میخواست میيافت. قبل از اينکه به خويشتن خويش نزديک شود نمیتوانست کورکورانه دستش را در تاريکی دراز کند و بدون خطا هدفش را بيابد.
دقيقا همين کار را کرده بود. جستجو و کورمالی کرده بود. در آغاز مجبور شده بود در ابعاد حقايق ساده و منفرد بينديشد.
من يک انسان هستم.
من در سيارهای به سر میبرم که زمين نام دارد.
من هندرسون جيمز هستم.
من در خيابان ساميت زندگی میکنم.
مأموريتی برای انجام دادن وجود دارد.
حالا به خاطر آورد که به نسبت مدت زيادی طول کشيده بود تا توانسته بود چگونگی اين مأموريت را در ذهن زنده کند.
يک پاکسلی بايد شکار و نابود شود.
حتی حالا قادر نبود در گوشههای پنهان مغزش آن دلايل فراوان منطقی را بيابد که چرا يک انسان دست به چنين مخاطراتی میزد تا روی يک پاکسلی تحقيق کند. اين دلايل وجود داشتند، او میدانست که وجود داشتند، و به زودی با آنها آشنا میشد.
مسئله فقط اينجا بود که اگر او جيمز هندرسون اصلی میبود بايد آنها را همين الآن میدانست، به عنوان جزئی از خود و زندگيش.
البته پاکسلی حقيقت را میشناخت. او بدون هيچ شکی میدانست که دو هندرسون جيمز وجود داشتند. وقتی سر کلهی اين يکی پيدا شده بود پاکسلی ديگری را تحت نظر داشت. حتی عقلی به مراتب ضعيفتر از آنچه که در اختيار پاکسلی بود میتوانست بدون مشکلی به اين نتيجه برسد.
با خود انديشيد، اگر پاکسلی سخن نگفته بود هرگز واقعيت را نمیفهميدم. اگر درجا مرده بود، بدون اينکه فرصتی برای طعنه و سخرهام بيابد، هرگز خبردار نمیشدم. در اين لحظه در راه خانهی خيابان ساميت بودم.
تنها و بیپناه در بادی ايستاده بود که روی جزيرهی احاطه شده توسط خندق میوزيد. طعم تلخی در دهان داشت.
پا را بلند کرد و با آن پاکسلی مرده را لمس کرد.
به جسد خشک شده گفت: «متأسفم. حالا متأسفم که اين کار را کردم. اگر از اول میدانستم حالا تو زنده بودی.»
با قامتی برافراشته از آنجا دور شد.
۳
سر نبش خيابان از حرکت بازايستاد، بدون اينکه از تاريکی قدم بيرون نهد. خانه در آن طرف خيابان، کمتر از چند صد متر دورتر، قرار داشت. در اتاقی در طبقهی اول چراغی روشن بود، همينطور بالای ستون کنار در باغچه، که راه در ورودی را روشن میکرد.
همان طوری به نظر میرسيد که انگار خانه بازگشت صاحبش را انتظار میکشد. و کاری غير از اين هم نمیکرد. خانهای که همانند يک زن پير، دست در دامن نهاده، آهسته در صندلی جير جير کنان به جلو و عقب تاب میخورد... با هفتتيری زير شال پنهان.
در حالی که به خانه خيره شده بود لب بالاييش با تحقير جمع شد. انديشيد، چه تصوری از من دارند، که تله را آشکار باز میگذارند و حتی طعمهای در آن نمینهند؟ سپس به ياد آورد. آنها مسلما نمیتوانستند بدانند که او از بدل بودنش خبر داشت. آنها تصور میکردند که او خود را به عنوان تنها هندرسون جيمز واقعی قبول داشته باشد. آنها انتظار داشتند که او کاملاً طبيعی به خانه بازگردد، با ايمان به اينکه به آنجا تعلق دارد. تا آنجايی که آنها میدانستند برای او امکانی برای يافتن حقيقت وجود نداشت.
و حالا که وضعيت تغيير کرده بود؟ اکنون که اينجا ايستاده بود، روبروی خانهی در حال انتظار؟
او آفريده شده بود، به دنيا آمده بود، تا مأموريتی را متقبل شود، که نسخهی اصل او نمیتوانست و يا نمیخواست به دست بگيرد. او قادر بود کاری را انجام دهد، که نسخهی اصل او نمیخواست با آن دستهايش را آلوده کند، و يا به خاطرش خود را به خطر اندازد.
يا حتی اين هم نه، بلکه ضروريت گماردن دو نفر برای اين مأموريت مشخص شده بود، به اين صورت که نسخهی اصل برای ذهن هشيار پاکسلی در نظر گرفته شده بود و ديگری در خفا نزديک میشد؟
فرقی نمیکرد، هر چه که بود، او را مانند مردی آفريده بودند که هندرسون جيمز بود. معجزهی دانش انسانی، جادوی ماشينها، فهم عميق شيمی ارگانيک و فيزيولوژی انسان هندرسون جيمز دوم را به وجود آورده بودند. در شرايط خاص اين کار مسلماً قانونی بود... مثلاً در زمانی که مصلحت عمومی ايجاب میکرد، و احتمالاً وجود خود او بر پايهی چنين دليلی بنا شده بود. اما شرايطی برای اين کار وجود داشت، و يکی از آنها اين بود که يک رونوشت بعد از انجام وظيفهای که به او محول شده بود حق زنده ماندن نداشت.
معمولاً به جای آوردن چنين شرطی ساده بود. چرا که نسخهی کپی هرگز نبايد خبردار میشد که يک رونوشت است. بايد هميشه خود را به جای اصل میگرفت. ظنی وجود نداشت، سرنوشت تيرهای که بی برو برگرد انتظارش را میکشيد از پيش به او الهام نمیشد، دليلی وجود نداشت که خود را برای مرگ آماده کند.
نسخهی کپی بر پيشانی چين انداخت، سعی کرد معما را حل کند.
اخلاق عجيبی بر اينجا حکمفرما بود.
او زنده بود و میخواست زنده بماند. طعم زندگی، يک بار که چشيده میشد، شيرينتر و زيباتر از آن بود که بتواند به عدمی بازگردد که از آن آمده بود... اصلاً آيا عدم بود؟ نمیتوانست، حالا که زندگی را تجربه کرده بود، حالا که زنده بود، به زندگی بعد از مرگ اميد داشته باشد، مثل انسانهای ديگر؟ آيا مثل هر انسان ديگر اين حق را نداشت که به وعدههای پنهان و دلپذيری دست بيندازد که مذهب ارائه میکرد؟
سعی کرد آنچه را که در اينباره میدانست جمع بزند، اما دانشش گمراه کننده باقی ماند. مدتی بعد بيشتر میدانست.
خشم در وجودش زبانه کشيد، خشم به خاطر اين بیعدالتی، که به او تنها چند ساعت کوتاه از زندگی میداد، میگذاشت تجربه کند که زندگی چه زيبا بود، که بعد بلافاصله آن را از دستش بربايد. اين بيداد از حد قساوت انسانی بالاتر میرفت. از چشمانداز گنگ يک جامعهی ماشينی به وجود آمده بود، که به موجوديت تنها در ابعاد ارزشهای جسمانی و فيزيکی ارج مینهاد و با دستی بیرحم هر آنچه را که به هدف مقرر شده خدمت نمیکرد از بين میبرد.
به خود گفت، قساوت در اين بود که زندگی اصلاً هديه میشد، نه در مرگ.
تقصير البته به گردن نسخهی اصلش بود. هندرسون جيمز حقيقی پاکسلی را به دست آورده و فرارش را ممکن کرده بود. حماقت او، ناتوانيش در جبران اشتباه بدون کمک غير علت به وجود آوردن يک کپی بود.
با اينحال، آيا میتوانست او را مقصر بداند؟
شايد به او مديون بود، برای چند ساعت زندگی، برای شانس آشنايی با زندگی. اما نمیتوانست با قاطعيت تصميم بگيرد که آيا جای شکرگذاری بود.
ايستاده بود و به خانه خيره گشته بود. چراغ در طبقهی بالايی در اتاق کار کنار اتاق خواب روشن بود. آن بالا هندرسون جيمز انتظار میکشيد، نسخهی اصلی، انتظار خبر رسيدن کپی به خانه و به قتلگاهش. نشستن در آنجا و منتظر خبری که به هر حال میآمد شدن خيلی آسان بود. محکوم کردن يک مرد به مرگ، که او را هرگز نديده بود آسان بود، حتی اگر اين مرد تصوير متحرک خود او بود.
اگر رو در روی او میايستاد تصميم کشتنش سختتر میشد... کشتن کسی که نزديکتر از يک برادر بود، کسی که به معنی واقعی کلمه از گوشت او، از خون او بود، دشوارتر بود.
و اگر به جنبهی عملی قضيه فکر میشد بايستی کار کردن با يک مرد که دقيقاً مثل او میانديشيد، نزديک به يک کپی کامل شخص او بود فوايد بزرگی داشته باشد.
چنين نقشهای قابل عمل بود. جراحی پلاستيک و بهايی برای سکوت میتوانستند کپی را به يک شخص غير قابل شناسايی تبديل کنند. بايستی روابط به کار گرفته میشدند، در پس پرده عمل میشد... اما چنين کاری ممکن بود. هندرسون جيمز، نسخهی دوم، انديشيد، اين پيشنهاد بايد برای هندرسون جيمز، نسخهی اصلی، جالب باشد. دست کم اميد داشت که اينطور باشد.
اتاق روشن با کمی شانس، قدرت، زرنگی و اراده قابل دسترسی بود. پوشش آجری يک لولهی بخاری در روی ديوار بيرونی، دورش را در سطح زمين شاخ و برگ بتهها گرفته و بلندايش توسط درختی بزرگی پنهان گشته، تا سقف خانه میرسيد. میشد از آجرها بالا رفت و به کنار دست دراز کرد و خود را از ميان پنجرهی باز به درون اتاق کشيد.
و به محض اينکه هندرسون جيمز، نسخهی اصلی، رو به روی هندرسون جيمز، نسخهی بدل می ايستاد... خوب، ديگر بدترين مرحله پشت سر گذاشته شده بود. نسخهی کپی ديگر يک ضريب ناشناس و غيرشخصی نبود. مردی بود که با نسخهی اصليش مو هم نمیزد.
مسلم است که مأمورين کمين کرده بودند، اما آنها در باغچه را تحت نظر داشتند. اگر بی سر و صدا بود، اگر میتوانست به لولهی بخاری برسد و از آن بالا برود، بدون اينکه صدايی بلند شود، میتوانست وارد اتاق شود، قبل از اينکه کسی خبر پيدا کند.
خود را بيشتر به درون تاريکی کشيد و به فکر فرو رفت. حالا میبايست يا به اتاق داخل شود و خود را با نسخهی اصلی روبرو کند، اميد داشته باشد که به راه حل ميانهای دست بيازد، و يا فرار کند... به دوردستها برود، خود را پنهان کند و صبر کند، در انتظار شانس فرار قطعی کمين کند، که او را شايد میتوانست به سيارهای دوردست در نقطهای ديگر از کهکشان ببرد.
هر دو راه پرخطر بودند، اما راه اول حامل نتيجهای سريع دربارهی پيروزی يا شکست بود؛ راه ديگر میتوانست ماهها به درازا بکشد، بدون اينکه او بتواند يک لحظه احساس امنيت داشته باشد.
چيزی او را رنج میداد، انديشهای لجباز، که مرتب به اين سوی و آن سوی میپريد، بدون اينکه به چنگ بيفتد. شايد مهم بود، اما شايد هم تنها واقعيتی بیآزار و جنبی بود که اهميتی نداشت.
راه کوتاه يا راه طولانی؟
لحظهای انديشيد و بعد با سرعت از خيابان پايين رفت، در جستجوی نقطهای که در آن میتوانست در تاريکی به آن سوی برود.
راه کوتاه را انتخاب کرده بود.
۴
اتاق خالی بود.
کنار پنجره ايستاده بود، بیحرکت، فقط چشمانش حرکت میکردند و هر گوشه را میجستند؛ وضعيتش را، که برايش غيرقابل باور بود، بررسی میکرد... که هندرسون جيمز اينجا، منتظر پيغام نبود.
سپس با قدمهای سريع به اتاق خواب رفت و در را با تندی گشود. انگشتانش کليد چراغ را جستند و نور شروع به تابش کرد. اتاق خواب خالی بود، حمام نيز. به اتاق کار بازگشت.
پشت به ديواری ايستاده بود که روبروی در راهرو قرار داشت، اما چشمانش به آهستگی اتاق را میگشتند؛ مکان را دوباره به ياد میآورد، احساس میکرد که چگونه فرم و شکل با وجودش در اينجا کامل میشد، چگونه آشنايی او را در بر میگرفت، در گوشش زمزمه میکرد که او به اينجا تعلق دارد.
اينجا آن کتابها بودند، آن اجاق شومينه، که روی رفش يادگاريها انباشته شده بودند، آن مبل نرم و راحت، آن کمد بار... همه قسمتی از خود او، زمينهای که به همان اندازه هندسون جيمز را شکل میداد که بدنش، افکار پنهانيش.
انديشيد، اين آن چيزيست که بايد از آن میگذشتم، اگر پاکسلی مرا مسخره نکرده بود اجازهی اين تجربه به من داده نمیشد. به عنوان يک جسم خالی و بیمعنی، که در کهکشان به او جايی داده نشده است، از بين رفته بودم.
تلفن زنگ زد، و او يکه خورد، انگار که متجاوزی به اتاق حمله کرده تا احساس در خانه بودن را دوباره نابود کند.
دستگاه تلفن دوباره به صدا درآمد. از ميان اتاق گذشت و گوشی را برداشت.
«اينجا جيمز.»
«مستر جيمز، شما هستيد؟»
صدای اندرسون بود، باغبانش. نسخهی کپی جواب داد:
«بله البته. مگر چه فکر کردهايد؟»
«ما اينجا يکی را گرفتهايم که خود را به جای شما معرفی میکند.»
هندرسون جيمز، رونوشت، از وحشت بر جای خود ميخکوب شد، دستش با چنان قدرتی گوشی را میفشرد که حتی لحظهای برای اين انديشه پيدا کرد، چرا گوشی خرد نمیشود؟
باغبان گفت: «لباسش مثل شماست. و من میدانم که شما بيرون رفته بوديد. با من هم صحبت کرديد، يادتان هست؟ من از قبل به شما هشدار دادم. گفتم بهتر است تا ما منتظر اين... چيز هستيم شما در خانه بمانيد.»
رونوشت با خونسرديی که برايش غير قابل درک بود جواب داد: «بله، مسلم است که گفتگويمان را به ياد میآورم.»
«اما آقا، چطور به خانه برگشتيد؟»
با بیتفاوتی در گوشی تلفن گفت: «از در پشتی. منتظر چه هستيد؟»
«درست مثل شما لباس پوشيده.»
«مسلم است. بايد هم همينطور باشد، اندرسون.»
اين نتيجهگيری آنقدرها هم مسلم نبود، اما اندرسون آدم سادهلوحی بود و تازه هيجانزده هم شده بود.
رونوشت ادامه داد: «شما يادتان هست که دربارهاش صحبت کرده بوديم.»
اندرسون اعتراف کرد: «انگار در اين هير و وير فراموش کرده بودم. اما از من خواهش کرديد که به شما زنگ بزنم، تا مشخص بشود که شما واقعا در دفتر کارتان هستيد. اينکه صحيح است آقا، مگر نه؟»
نسخهی کپی گفت: «شما زنگ زديد، و من اينجا هستم.»
«پس اين يارو آن يکی است؟»
«معلوم است. پس چه؟»
گوشی را گذاشت و منتظر شد. لحظهای بعد صدای خفهی شليک تيری برخاست.
به طرف مبل رفت و خود را روی آن انداخت، خسته از علم به روال اتفاقاتی که برايش امنيت کامل و بیخدشهای به وجود آورده بود.
به زودی میبايست لباسش را عوض کند، اسلحه و لباسهای قبليش را در اينجا پنهان کند. خدمه احتمالاً سوالی نمیکردند، ولی بهتر بود که شک آنها را برنيانگيزد.
احساس کرد که چگونه اعصابش آرام میگرفتند، و به خود اجازه داد که نگاهی به اتاق بيندازد، کتابها و مبلها را برانداز کرد، آسودگی راحت و شايستهی مردی که در دنيا جايی محکم و غيرقابل تزلزل داشت.
به نرمی لبخند زد.
گفت: «خوب خواهد شد.»
خيلی ساده بود. به طرز مسخرهای ساده بود، حالا که همه چيز تمام شده بود. ساده، چون آن مرد را که به خانه نزديک گشته بود هرگز نديده بود. کشتن کسی که انسان او را هرگز نديده آسان است.
با هر ساعتی که میگذشت عميقتر در شخصيتی که به عنوان ميراث به او تعلق گرفته بود فرو میرفت. بعد از مدتی هيچکس، حتی خود او، شک نمیکرد که او هندرسون جيمز بود.
تلفن دوباره زنگ زد، و او از جای برخاست تا گوشی را بردارد.
«اينجا آزمايشگاه کپیهاست. ما منتظر پيغام شما بوديم.»
جيمز گفت: «خوب... من...»
آلن*** حرفش را قطع کرد: «من فقط زنگ میزنم تا به شما بگويم که احتياج به نگرانی نداريد. قبلا وقتش را نداشتم.»
جيمز گفت: «متوجهم.» با اينکه هيچ چيز را متوجه نشده بود.
آلن توضيح داد: «ما اين نسخه را کمی تغيير داده بوديم. يک آزمايش، که ميخواستيم اين بار امتحان کنيم. يک نوع سم با اثری کند در جريان خونش. تنها يک تدبير احتياطی اضافه. احتمالاً لازم هم نبود، اما ما میخواستيم مطمئن باشيم. پس اگر سر و کلهاش پيدا نشد لازم نيست نگران باشيد.»
«من حتم دارم که سر و کلهاش پيدا میشود.»
آلن خنديد. «بيست و چهار ساعت. مثل يک بمب ساعتی. حتی اگر به طريقی خبردار بشود پادزهری وجود ندارد.»
هندرسون جيمز گفت: «خيلی لطف کرديد که به من خبر داديد.»
آلن جواب داد: «خواهش میکنم. شب به خير، مستر جيمز.»
* : Henderson James
**: Puxly
***: Allen